بهرام گور

سپردن یزدگرد، پسرش بهرام را به منذر و نعمان و پرورش کردن او را

چو بشنید زو این سخن یزدگرد

روان و خرد را برآورد گرد

نگه کرد از آغاز فرجام را

بدو داد پر مایه بهرام را

بفرمود تا خلعتش ساختند

سرش را بگردون برافراختند

تنش را بخلعت بیاراستند

ز در اسپ شاه یمن خواستند

ز ایوان شاه جهان تا بدشت

همى اشتر و اسپ و هودج گذشت‏

پرستنده و دایه بى‏شمار

ز بازار گه تا در شهریار

ببازارگه بسته آیین براه

ز دروازه تا پیش درگاه شاه‏

چو منذر بیامد بشهر یمن

پذیره شدندش همه مرد و زن‏

چو آمد بآرامگاه از نخست

فراوان زنان نژادى بجست‏

چو بشنید زو این سخن یزدگرد

روان و خرد را برآورد گرد

نگه کرد از آغاز فرجام را

بدو داد پر مایه بهرام را

بفرمود تا خلعتش ساختند

سرش را بگردون برافراختند

تنش را بخلعت بیاراستند

ز در اسپ شاه یمن خواستند

ز ایوان شاه جهان تا بدشت

همى اشتر و اسپ و هودج گذشت‏

پرستنده و دایه بى‏شمار

ز بازار گه تا در شهریار

ببازارگه بسته آیین براه

ز دروازه تا پیش درگاه شاه‏

چو منذر بیامد بشهر یمن

پذیره شدندش همه مرد و زن‏

چو آمد بآرامگاه از نخست

فراوان زنان نژادى بجست‏

ز دهقان و تازى و پر مایگان

توانگر گزیده گران سایگان‏

ازین مهتران چار زن برگزید

که آید هنر بر نژادش پدید

دو تازى دو دهقان ز تخم کیان

ببستند مر دایگى را میان‏

همى داشتندش چنین چار سال

چو شد سیر شیر و بیاگند یال‏

بدشوارى از شیر کردند باز

همى داشتندش ببر بر بناز

چو شد هفت ساله بمنذر چه گفت

که آن راى با مهترى بود جفت‏

چنین گفت کاى مهتر سرفراز

ز من کودک شیر خواره مساز

بداننده فرهنگیانم سپار

چو کارست بیکار خوارم مدار

بدو گفت منذر که اى سرفراز

بفرهنگ نوزت نیامد نیاز

چو هنگام فرهنگ باشد ترا

بدانایى آهنگ باشد ترا

بایوان نمانم که بازى کنى

ببازى همى سرفرازى کنى‏

چنین پاسخ آورد بهرام باز

که از من تو بى‏کار خوردى مساز

مرا هست دانش اگر سال نیست

بسان گوانم بر و یال نیست‏

ترا سال هست و خرد کمترست

نهاد من از راى تو دیگرست‏

ندانى که هر کس که هنگام جست

ز کار آن گزیند که باید نخست‏

تو گر باز هنگام جویى همى

دل از نیکویها بشویى همى‏

همه کار بى‏گاه و بى‏بر بود

بهین از تن زندگان سر بود

هران چیز کان در خور پادشاست

بیاموزیم تا بدانم سزاست‏

سر راستى دانش ایزدیست

خنک آنک با دانش و بخردیست‏

نگه کرد منذر بدو خیره ماند

بزیر لبان نام یزدان بخواند

فرستاد هم در زمان رهنمون

سوى شورستان سرکشى بر هیون‏

سه موبد نگه کرد فرهنگ جوى

که در شورستان بودشان آب‏روى‏

یکى تا دبیرى بیاموزدش

دل از تیرگیها بیفروزدش‏

دگر آنک دانستن باز و یوز

بیاموزدش کان بود دلافروز

و دیگر که چوگان و تیر و کمان

همان گردش رزم با بدگمان‏

چپ و راست پیچان عنان داشتن

باوردگه باره برگاشتن‏

چنین موبدان پیش منذر شدند

ز هر دانشى داستانها زدند

تن شاه زاده بدیشان سپرد

فزاینده خود دانشى بود و گرد

چنان گشت بهرام خسرو نژاد

که اندر هنر داد مردى بداد

هنر هرچ بگذشت بر گوش اوى

بفرهنگ یازان شدى هوش اوى‏

چو شد سال آن نامور بر سه شش

دلاور گوى گشت خورشیدفش‏

بموبد نبودش بچیزى نیاز

بفرهنگ جویان و آن یوز و باز

بآوردگه بر عنان تافتن

برافگندن اسپ و هم تاختن‏

بمنذر چنین گفت کاى پاک راى

گسى کن هنرمند را باز جاى‏

ازان هر یکى را بسى هدیه داد

ز درگاه منذر برفتند شاد

و زان پس بمنذر چنین گفت شاه

که اسپان این نیزه‏داران بخواه‏

بگو تا بپیچند پیشم عنان

بچشم اندر آرند نوک سنان‏

بهایى کنند آنچ آید خوشم

درم بیش خواهم بریشان کشم‏

چنین پاسخ آورد منذر بدوى

که اى پر هنر خسرو نامجوى‏

گله‏دار اسپان من پیش تست

خداوند او هم بتن خویش تست‏

گر از تازیان اسپ خواهى خرید

مرا رنج و سختى چه باید کشید

بدو گفت بهرام کاى نیک‏نام

بنیکیت بادا همه ساله کام‏

من اسپ آن گزینم که اندر نشیب

بتازم نه بینم عنان از رکیب‏

چو با تگ چنان پایدارش کنم

بنوروز با باد یارش کنم‏

وگر آزموده نباشد ستور

نشاید بتندى برو کرد زور

بنعمان بفرمود منذر که رو

فسیله گزین از گله‏دار نو

همه دشت پیش سواران بگرد

نگر تا کجا یابى اسپ نبرد

بشد تیز نعمان صد اسپ آورید

ز اسپان جنگى بسى برگزید

چو بهرام دید آن بیامد بدشت

چپ و راست پیچید و چندى بگشت‏

هر اسپى که با باد همبر بدى

همه زیر بهرام بى‏پر شدى‏

برین گونه تا برگزید اشقرى

یکى بادپایى گشاده‏برى‏

هم از داغ دیگر کمیتى برنگ

تو گفتى ز دریا بر آمد نهنگ‏

همى آتش افروخت از نعل اوى

همى خوى چکید از بر لعل اوى‏

بها داد منذر چو بود ارزشان

که در بیشه کوفه بد مرزشان‏

بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ

فروزنده بر سان آذر گشسپ‏

همى داشتش چون یکى تازه سیب

که از باد ناید بروبر نهیب‏

بمنذر چنین گفت روزى جوان

که اى مرد باهنگ و روشن روان‏

چنین بى‏بهانه همى داریم

زمانى بتیمار نگذاریم‏

همى هرک بینى تو اندر جهان

دلى نیست اندر جهان بى‏نهان‏

ز اندوه باشد رخ مرد زرد

برامش فزاید تن زاد مرد

برین بر یکى خوبى افزاى پس

که باشد ز هر درد فریادرس‏

اگر تاج دارست اگر پهلوان

بزن گیرد آرام مرد جوان‏

همان زو بود دین یزدان بپاى

جوان را بنیکى بود رهنماى‏

کنیزک بفرماى تا پنج و شش

بیارند با زیب و خورشیدفش‏

مگر زان یکى دو گزین آیدم

هم اندیشه آفرین آیدم‏

مگر نیز فرزند بینم یکى

که آرام دل باشدم اندکى‏

جهاندار خشنود باشد ز من

ستوده بمانم بهر انجمن‏

چو بشنید منذر ز خسرو سخن

برو آفرین کرد مرد کهن‏

بفرمود تا سعد گوینده تفت

سوى کلبه مرد نخّاس رفت‏

بیاورد رومى کنیزک چهل

همه از در کام و آرام دل‏

دو بگزید بهرام زان گلرخان

که در پوستشان عاج بود استخوان‏

ببالا بکردار سرو سهى

همه کام و زیبایى و فرّهى

ازان دو ستاره یکى چنگ زن

دگر لاله رخ چون سهیل یمن‏

ببالا چو سرو و بگیسو کمند

بها داد منذر چو آمد پسند

بخندید بهرام و کرد آفرین

رخش گشت همچون بدخشان نگین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *