بهرام گور

فرستادن بهرام گور، برادر خود نرسى را به خراسان و خواندن پیش تخت خویش

بنرسى چنین گفت یک روز شاه

کز ایدر برو با نگین و کلاه‏

خراسان ترا دادم آباد کن

دل زیردستان بما شاد کن‏

نگر تا نباشى بجز دادگر

میاویز چنگ اندرین رهگذر

پدر کرد بیداد و پیچید ازان

چو مردى برهنه ز باد خزان‏

بفرمود تا خلعتش ساختند

گرانمایه گنجى بپرداختند

بدو گفت یزدان پناه تو باد

سر تخت خورشید گاه تو باد

بنرسى چنین گفت یک روز شاه

کز ایدر برو با نگین و کلاه‏

خراسان ترا دادم آباد کن

دل زیردستان بما شاد کن‏

نگر تا نباشى بجز دادگر

میاویز چنگ اندرین رهگذر

پدر کرد بیداد و پیچید ازان

چو مردى برهنه ز باد خزان‏

بفرمود تا خلعتش ساختند

گرانمایه گنجى بپرداختند

بدو گفت یزدان پناه تو باد

سر تخت خورشید گاه تو باد

برفتن دو هفته درنگ آمدش

تن آسان خراسان بچنگ آمدش‏

چو نرسى بشد هفته‏یى بر گذشت

دل شاه ز اندیشه پر دخته گشت‏

بفرمود تا موبد موبدان

برفت و بیاورد چندى ردان‏

بدو گفت شد کار قیصر دراز

رسولش همى دیر یابد جواز

چه مر دست و اندر خرد تا کجاست

که دارد روان از خرد پشت راست‏

بدو گفت موبد انوشه بدى

جهاندار و با فرّه ایزدى‏

یکى مرد پیرست باراى و شرم

سخن گفتنش چرب و آواز نرم‏

کسى کش فلاطون بُدست اوستاد

خردمند و با دانش و با نژاد

یکى بر منش بود کامد ز روم

کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم‏

بپژمرد چون لاله در ماه دى

تنش خشک و رخساره همرنگ نى‏

همه کهترانش بکردار میش

که روز شکارش سگ آید بپیش‏

بکندى و تندى بما ننگرید

وزین مرز کس را بکس نشمرید

بموبد چنین گفت بهرام گور

که یزدان دهد فرّ و دیهیم و زور

مرا گر جهاندار پیروز کرد

شب تیره بر بخت من روز کرد

یکى قیصر روم و قیصر نژاد

فریدون ورا تاج بر سر نهاد

بزرگست و ز سلم دارد نژاد

ز شاهان فزون‏تر برسم و بداد

کنون مردمى کرد و فرزانگى

چو خاقان نیامد بدیوانگى‏

ورا پیش خوانیم هنگام بار

سخن تا چه گوید که آید بکار

و زان پس بخوبى فرستمش باز

ز مردم نیم در جهان بى‏نیاز

یکى رزم جوید سپاه آورد

دگر بزم و زرّین کلاه آورد

مرا ارج ایشان بباید شناخت

بزرگ آنک با نامداران بساخت‏

برو آفرین کرد موبد بمهر

که شادان بدى تا بگردد سپهر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن