بهرام گور

کشتن بهرام گور، اژدها را و داستان او با زن پالیزبان

همى بود یک چند با مهتران

مى روشن و جام و رامشگران‏

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

بخاک سیه بر فلک لاله کشت‏

همه بومها پر ز نخچیر گشت

بجوى آبها چون مى و شیر گشت‏

گرازیدن گور و آهو بشخ

کشیدند بر سبزه هر جاى نخ‏

همه جویباران پر از مشک دُم

بسان گل نارون مى بخم‏

بگفتند با شاه بهرام گور

که شد دیر هنگام نخچیر گور

همى بود یک چند با مهتران

مى روشن و جام و رامشگران‏

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

بخاک سیه بر فلک لاله کشت‏

همه بومها پر ز نخچیر گشت

بجوى آبها چون مى و شیر گشت‏

گرازیدن گور و آهو بشخ

کشیدند بر سبزه هر جاى نخ‏

همه جویباران پر از مشک دُم

بسان گل نارون مى بخم‏

بگفتند با شاه بهرام گور

که شد دیر هنگام نخچیر گور

چنین داد پاسخ که مردى هزار

گزین کرد باید ز لشکر سوار

سوى تور شد شاه نخچیر جوى

جهان گشت یک سر پر از گفت و گوى‏

ز گور و ز غرم و ز آهو جهان

بپرداختند آن دلاور مهان‏

سدیگر چو بفروخت خورشید تاج

زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج‏

بنخچیر شد شهریار دلیر

یکى اژدها دید چون نرّه شیر

ببالاى او موى زیر سرش

دو پستان بسان زنان از برش‏

کمان را بزه کرد و تیر خدنگ

بزد بر بر اژدها بى‏درنگ‏

دگر تیر زد بر میان سرش

فرو ریخت چون آب خون از برش‏

فرود آمد و خنجرى بر کشید

سراسر بر اژدها بر درید

یکى مرد برنا فرو برده بود

بخون و بزهر اندر افسرده بود

بران مرد بسیار بگریست زار

و زان زهر شد چشم بهرام تار

و ز انجا بیامد بپرده سراى

مى آورد و خوبان بربط سراى‏

چو سى روز بگذشت ز اردیبهشت

شد از میوه پالیزها چون بهشت‏

چنان ساخت کاید بتور اندرون

پرستنده با او یکى رهنمون‏

بشبگیر هر مزد خرداد ماه

ازان دشت سوى دهى رفت شاه‏

ببیند که اندر جهان داد هست

بجوید دل مرد یزدان پرست‏

همى راند شبدیز را نرم نرم

برین گونه تا روز برگشت گرم‏

همى راند حیران و پیچان براه

بخواب و بآب آرزومند شاه‏

چنین تا بآباد جایى رسید

بهامون بنزد سرایى رسید

زنى دید بر کتف او بر سبوى

ز بهرام خسرو بپوشید روى‏

بدو گفت بهرام کایدر سپنج

دهید ار نه باید گذشتن برنج‏

چنین گفت زن کاى نبرده سوار

تو این خانه چون خانه خویش دار

چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند

زن میزبان شوى را پیش خواند

بدو گفت کاه آر و اسپش بمال

چو گاه جو آید بکن در جوال‏

خود آمد بجایى که بودش نهفت

ز پیش اندرون رفت و خانه برفت‏

حصیرى بگسترد و بالش نهاد

ببهرام بر آفرین کرد یاد

سوى خانه آب شد آب برد

همى در نهان شوى را بر شمرد

که این پیر و ابله بماند بجاى

هرانگه که بیند کس اندر سراى‏

نباشد چنین کار کار زنان

منم لشکرى دار دندان کنان‏

بشد شاه بهرام و رخ را بشست

کزان اژدها بود ناتن درست‏

بیامد نشست از بر آن حصیر

بدر خانه بر پاى بد مرد پیر

بیاورد خوانى و بنهاد راست

بر و ترّه و سرکه و نان و ماست‏

بخورد اندکى نان و نالان بخفت

بدستار چینى رخ اندر نهفت‏

چو از خواب بیدار شد زن بشوى

همى گفت کاى زشت ناشسته روى‏

بره کشت باید ترا کاین سوار

بزرگست و از تخمه شهریار

که فرّ کیان دارد و نور ماه

نماند همى جز ببهرامشاه‏

چنین گفت با زن گرانمایه شوى

که چندین چرا بایدت گفت و گوى‏

ندارى نمکسود و هیزم نه نان

چه سازى تو برگ چنین میهمان‏

بره کشتى و خورد و رفت این سوار

تو شو خر بانبوهى اندر گذار

زمستان و سرما و باد دمان

بپیش آیدت یک زمان بى‏گمان‏

همى گفت انباز و نشنید زن

که هم نیک پى بود و هم راى زن‏

بره کشته شد هم بفرجام کار

بگفتار آن زن ز بهر سوار

چو شد کشته دیگى هریسه بپخت

برند آتش از هیزم نیم سُخت

بیاورد چیزى بر شهریار

برو خایه و ترّه جویبار

یکى پاره بریان ببرد از بره

همان پخته چیزى که بد یک سره‏

چو بهرام دست از خورشها بشست

همى بود بى‏خواب و ناتن درست‏

چو شب کرد با آفتاب انجمن

کدوى مى و سنجد آورد زن‏

بدو گفت شاه اى زن کم سخن

یکى داستان گوى با من کهن‏

بدان تا بگفتار تو مى خوریم

بمى درد و اندوه را بشکریم‏

بتو داستان نیز کردم یله

ز بهرامت آزادیست ار گله‏

زن کم سخن گفت آرى نکوست

هم آغاز هر کار و فرجام ازوست‏

بدو گفت بهرام کاین است و بس

ازو دادجویى نبینند کس‏

زن بر منش گفت کاى پاک راى

برین ده فراوان کس است و سراى‏

همیشه گذار سواران بود

ز دیوان و از کار داران بود

یکى نام دزدى نهد بر کسى

که فرجام زان رنج یابد بسى‏

ز بهر درم گرددش کینه کش

که ناخوش کند بر دلش روز خوش‏

زن پاک تن را بآلودگى

برد نام و آرد به بیهودگى‏

زیانى بود کان نیاید بگنج

ز شاه جهاندار اینست رنج‏

پر اندیشه شد زان سخن شهریار

که بد شد و را نام زان مایه کار

چنین گفت پس شاه یزدان شناس

که از دادگر کس ندارد سپاس‏

درشتى کنم زین سخن ماه چند

که پیدا شود داد و مهر از گزند

شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت

همه شب دلش با ستم بود جفت‏

بدانگه که شب چادر مشک بوى

بدرّید و بر چرخ بنمود روى‏

بیامد زن از خانه با شوى گفت

که هر کاره و آتش آر از نهفت‏

ز هر گونه تخم اندر افگن بآب

نباید که بیند و را آفتاب‏

کنون تا بدوشم ازین گاو شیر

تو این کار هر کاره آسان مگیر

بیاورد گاو از چراگاه خویش

فراوان گیا برد و بنهاد پیش‏

بپستانش بر دست مالید و گفت

بنام خداوند بى‏یار و جفت‏

تهى بود پستان گاوش ز شیر

دل میزبان جوان گشت پیر

چنین گفت با شوى کاى کدخداى

دل شاه گیتى دگر شد براى‏

ستمکاره شد شهریار جهان

دلش دوش پیچان شد اندر نهان‏

بدو گفت شوى از چه گویى همى

بفال بد اندر چه جویى همى‏

چنین گفت زن کاى گرانمایه شوى

مرا بیهده نیست این گفت و گوى‏

چو بیدادگر شد جهاندار شاه

ز گردون نتابد ببایست ماه‏

بپستانها در شود شیر خشک

نبوید بنافه درون نیز مشک‏

زنا و ربا آشکارا شود

دل نرم چون سنگ خارا شود

بدشت اندرون گرگ مردم خورد

خردمند بگریزد از بى‏خرد

شود خایه در زیر مرغان تباه

هرانگه که بیدادگر گشت شاه‏

چراگاه این گاو کمتر نبود

هم آبشخورش نیز بتّر نبود

بپستان چنین خشک شد شیر اوى

دگر گونه شد رنگ و آژیر اوى‏

چو بهرامشاه این سخنها شنود

پشیمانى آمدش ز اندیشه زود

بیزدان چنین گفت کاى کردگار

توانا و داننده روزگار

اگر تاب گیرد دل من ز داد

ازین پس مرا تخت شاهى مباد

زن فرّخ پاک یزدان پرست

دگر باره بر گاو مالید دست‏

بنام خداوند زردشت گفت

که بیرون گذارى نهان از نهفت‏

ز پستان گاوش ببارید شیر

زن میزبان گفت کاى دستگیر

تو بیداد را کرده‏اى دادگر

و گرنه نبودى ورا این هنر

ازان پس چنین گفت با کدخداى

که بیداد را داد شد باز جاى‏

تو با خنده و رامشى باش زین

که بخشود بر ما جهان آفرین‏

بهر کاره چون شیر با پخته شد

زن و مرد زان کار پر دخته شد

بنزدیک مهمان شد آن پاک راى

همى برد خوان از پسش کدخداى‏

نهاده بدو کاسه شیر با

چه نیکو بدى گر بدى زیر با

ازان شیر با شاه لختى بخورد

چنین گفت پس با زن رادمرد

که این تازیانه بدرگاه بر

بیاویز جایى که باشد گذر

نگه کن یکى شاخ بر در بلند

نباید که از باد یابد گزند

از ان پس ببین تا که آید ز راه

همى کن بدین تازیانه نگاه‏

خداوند خانه بپویید سخت

بیاویخت آن شیب شاه از درخت‏

همى داشت آن را زمانى نگاه

پدید آمد از راه بى‏مر سپاه‏

هرانکس که این تازیانه بدید

ببهرامشاه آفرین گسترید

پیاده همه پیش شیب دراز

برفتند و بردند یک یک نماز

زن و شوى گفت این بجز شاه نیست

چنین چهره جز در خور گاه نیست‏

پر از شرم رفتند هر دو ز راه

پیاده دوان تا بنزدیک شاه‏

که شاها بزرگا ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

بدین خانه درویش بد میزبان

زنى بى‏نوا شوى پالیزبان‏

بران بندگى نیز پوزش نمود

همان شاه ما را پژوهش نمود

که چون تو بدین جاى مهمان رسید

بدین بى‏نوا خانه و مان رسید

بدو گفت بهرام کاى روزبه

ترا دادم این مرز و این خوب ده‏

همیشه جز از میزبانى مکن

برین باش و پالیزبانى مکن‏

بگفت این و خندان بشد زان سراى

نشست از بر باره بادپاى‏

بشد زان ده ب‏نوا شهریار

بیامد بایوان گوهر نگار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *