بهرام گور

هنر نمودن بهرام به نخجیر گوران

دگر روز چون تاج بفروخت هور

جهاندار شد سوى نخچیر گور

کمان را بزه بر نهاده سپاه

پس لشکر اندر همى رفت شاه‏

چنین گفت هر کو کمان را بدست

بمالد گشاید باندازه شست‏

نباید زدن تیر جز بر سرون

که از سینه پیکانش آید برون‏

یکى پهلوان گفت کاى شهریار

نگه کن بدین لشکر نامدار

که با کیست زین گونه تیر و کمان

بداندیش گر مرد نیکى گمان‏

مگر باشد این از گشاد برت

که جاوید بادا سر و افسرت‏

دگر روز چون تاج بفروخت هور

جهاندار شد سوى نخچیر گور

کمان را بزه بر نهاده سپاه

پس لشکر اندر همى رفت شاه‏

چنین گفت هر کو کمان را بدست

بمالد گشاید باندازه شست‏

نباید زدن تیر جز بر سرون

که از سینه پیکانش آید برون‏

یکى پهلوان گفت کاى شهریار

نگه کن بدین لشکر نامدار

که با کیست زین گونه تیر و کمان

بداندیش گر مرد نیکى گمان‏

مگر باشد این از گشاد برت

که جاوید بادا سر و افسرت‏

چو تو تیر گیرى و شمشیر و گرز

ازان خسروى فرّ و بالاى برز

همه لشکر از شاه دارند شرم

ز تیر و کمانشان شود دست نرم‏

چنین داد پاسخ که این ایزدیست

کزو بگذرى زورِ بهرام چیست‏

بر انگیخت شبدیز بهرام را

همى تیز کرد او دلارام را

چو آمدش هنگام بگشاد شست

بر گور را با سرونش ببست‏

هم انگاه گور اندر آمد بسر

برفتند گردان زرّین کمر

شگفت اندران زخم او ماندند

یکایک برو آفرین خواندند

که کس پرّ و پیکان تیرش ندید

ببالاى آن گور شد ناپدید

سواران جنگى و مردان کین

سراسر برو خواندند آفرین‏

بدو پهلوان گفت کاى شهریار

مبیناد چشمت بد روزگار

سوارى تو و ما همه بر خریم

هم از خروران در هنر کمتریم‏

بدو گفت شاه این نه تیر منست

که پیروز گر دستگیر منست‏

کرا پشت و یاور جهاندار نیست

ازو خوارتر در جهان خوار نیست‏

برانگیخت آن بارکش را ز جاى

تو گفتى شد آن باره پرّان هماى‏

یکى گور پیش آمدش ماده بود

بچه پیش ازو رفته او مانده بود

یکى تیغ زد بر میانش سوار

بدو نیم شد گور ناپایدار

رسیدند نزدیک او مهتران

سرافراز و شمشیر زن کهتران‏

چو آن زخم دیدند بر ماده گور

خردمند گفت اینت شمشیر و زور

مبیناد چشم بد این شاه را

نماند بجز بر فلک ماه را

سر مهتران جهان زیر اوست

فلک زیر پیکان و شمشیر اوست‏

سپاه از پس اندر همى تاختند

بیابان ز گوران بپرداختند

یکى مرد بر گرد لشکر بگشت

که یک تن مباد اندرین پهن دشت‏

که گورى فروشد ببازارگان

بدیشان دهند این همه رایگان‏

ز برکوى با نامداران جز

ببردند بسیار دیبا و خز

بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو

نخواهند اگر چندشان بود تاو

ازان شهرها هرک درویش بود

وگر نانش از کوشش خویش بود

ز بخشیدن او توانگر شدند

بسى نیز با تخت و افسر شدند

بشهر اندر آمد ز نخچیرگاه

بیک هفته بد شادمان با سپاه‏

برفتى خوش آواز گوینده‏یى

خردمند و درویش جوینده‏یى‏

بگفتى که اى داد خواهندگان

بیزدان پناهید از بندگان‏

کسى کو بخفتست با رنج ما

وگر نیستش بهره از گنج ما

بمیدان خرامید تا شهریار

مگر بر شما نو کند روزگار

دگر هرک پیرست و بیکار و سست

همان کوه جوانست و ناتن درست‏

وگر وام دارد کسى زین گروه

شدست از بد وام خواهان ستوه‏

وگر بى‏پدر کودکانند نیز

ازان کس که دارد بخواهند چیز

بود مام کودک نهفته نیاز

بدو برگشایم در گنج باز

وگر مایه دارى توانگر بمرد

بدین مرز ازو کودکان ماند خرد

گنه‏کار دارد بدان چیز راى

ندارد بدل شرم و بیم خداى‏

سخن زین نشان کس مدارید باز

که از راز داران منم بى‏نیاز

توانگر کنم مرد درویش را

بدین آورم جان بدکیش را

بتوزیم فام کسى کش درم

نباشد دل خویش دارد بغم‏

دگر هرک دارد نهفته نیاز

همى دارد از تنگئ خویش راز

مر او را ازان کار بى‏غم کنم

فزون شادى و اندهش کم کنم‏

گر از کارداران بود رنج نیز

که او از پدر مرده‏یى خواست چیز

کنم زنده بردار بیداد را

که آزرد او مرد آزاد را

گشادند زان پس در گنج باز

توانگر شد آن کس که بودش نیاز

ز نخچیر گه سوى بغداد رفت

خرد یافته با دلى شاد رفت‏

برفتند گردنکشان پیش اوى

ز بیگانه و آنک بدخویش اوى‏

بفرمود تا باز گردد سپاه

بیامد بکاخ دلاراى شاه‏

شبستان زرّین بیاراستند

پرستندگان رود و مى خواستند

بتان چامه و چنگ بر ساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

ز رود و مى و بانگ چنگ و سرود

هوا را همى داد گفتى درود

بهر شب ز هر حجره یک دست بند

ببردند تا دل ندارد نژند

دو هفته همى بود دل شادمان

در گنج بگشاد روز و شبان‏

درم داد و آمد بشهر صطخر

بسر بر نهاد آن کیان تاج فخر

شبستان خود را چو در باز کرد

بتان را ز گنج درم ساز کرد

بمشکوى زرّین هرانکس که تاج

نبودش بزیر اندرون تخت عاج‏

ازان شاه ایران فراوان ژکید

بر آشفت و ز روز به لب گزید

بدو گفت من باژ روم و خزر

بدیشان دهم چون بیارى بدر

هم اکنون بخروار دینار خواه

ز گنج رى و اصفهان باژ خواه‏

شبستان برین گونه ویران بود

نه از اختر شاه ایران بود

ز هر کشورى باژ نو خواستند

زمین را بدیبا بیاراستند

برین گونه یک چند گیتى بخورد

ببزم و برزم و بننگ و نبرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن