بهرام گور

پادشاهى بهرام گور

چو بر تخت بنشست بهرام گور

برو آفرین کرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفریننده را

جهاندار و بیدار و بیننده را

خداوند پیروزى و برترى

خداوند افزونى و کمترى‏

خداوند داد و خداوند راى

کزویست گیتى سراسر بپاى‏

ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت

ازو یافتم کافریدست بخت‏

بدو هستم امّید و هم زو هراس

و ز دارم از نیکویها سپاس‏

شما هم بدو نیز نازش کنید

بکوشید تا عهد او نشکنید

چو بر تخت بنشست بهرام گور

برو آفرین کرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفریننده را

جهاندار و بیدار و بیننده را

خداوند پیروزى و برترى

خداوند افزونى و کمترى‏

خداوند داد و خداوند راى

کزویست گیتى سراسر بپاى‏

ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت

ازو یافتم کافریدست بخت‏

بدو هستم امّید و هم زو هراس

و ز دارم از نیکویها سپاس‏

شما هم بدو نیز نازش کنید

بکوشید تا عهد او نشکنید

زبان بر گشادند ایرانیان

که بستیم ما بندگى را میان‏

که این تاج بر شاه فرخنده باد

همیشه دل و بخت او زنده باد

و زان پس همه آفرین خواندند

همه بر سرش گوهر افشاندند

چنین گفت بهرام کاى سرکشان

ز نیک و بد روز دیده نشان‏

همه بندگانیم و ایزد یکیست

پرستش جز او را سزاوار نیست‏

ز بد روز بى‏بیم داریمتان

ببدخواه حاجت نیاریمتان‏

بگفت این و از پیش برخاستند

برو آفرین نو آراستند

شب تیره بودند با گفت و گوى

چو خورشید بر چرخ بنمود روى‏

بآرام بنشست بر گاه شاه

برفتند ایرانیان بار خواه‏

چنین گفت بهرام با مهتران

که اى نیکنامان و نیک اختران‏

بیزدان گراییم و رامش کنیم

بتازیم و دل زین جهان بر کنیم‏

بگفت این و اسپ کیان خواستند

کیى بارگاهش بیاراستند

سدیگر چو بنشست بر تخت گفت

که رسم پرستش نباید نهفت‏

بهستى یزدان گوایى دهیم

روان را بدین آشنایى دهیم‏

بهشتست و هم دوزخ و رستخیز

ز نیک و ز بد نیست راه گریز

کسى کو نگرود بروز شمار

مر او را تو با دین و دانا مدار

بروز چهارم چو بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن پسندیده تاج‏

چنین گفت کز گنج من یک زمان

نیم شاد کز مردم شادمان‏

نیم خواستار سراى سپنج

نه از بازگشتن بتیمار و رنج‏

که آنست جاوید و این ره گذار

تو از آز پرهیز و اندوه مدار

به پنجم چنین گفت کز رنج کس

نیم شاد تا باشدم دست رس‏

بکوشش بجوییم خرّم بهشت

خنک آنک جز تخم نیکى نکشت‏

ششم گفت بر مردم زیر دست

مبادا که هرگز بجویم شکست‏

جهان را ز دشمن تن آسان کنیم

بداندیشگان را هراسان کنیم‏

بهفتم چو بنشست گفت اى مهان

خردمند و بیدار و دیده جهان‏

چو با مردم زفت رفتى کنیم

همى با خردمند جفتى کنیم‏

هر آن کس که با ما نسازند گرم

بدى بیش ازان بیند او کز پدرم‏

هر انکس که فرمان ما بر گزید

غم و درد و رنجش نباید کشید

بهشتم چو بنشست فرمود شاه

جوانوى را خواندن از بارگاه‏

بدو گفت نزدیک هر مهترى

بهر نامدارى و هر کشورى‏

یکى نامه بنویس با مهر و داد

که بهرام بنشست بر تخت شاد

خداوند بخشایش و راستى

گریزنده از کژّى و کاستى‏

که با فرّ و برزست و با مهر و داد

نگیرد جز از پاک دادار یاد

پذیرفتم آن را که فرمان برد

گناه آن سگالد که درمان برد؟

نشستم برین تخت فرّخ پدر

بر آیین طهمورث دادگر

بداد از نیاکان فزونى کنم

شما را بدین رهنمونى کنم‏

جز از راستى نیست با هر کسى

اگر چند ازو کژّى آید بسى‏

بران دین زردشت پیغمبرم

ز راه نیاکان خود نگذرم‏

نهم گفت زردشت پیشین بروى

براهیم پیغمبر راست‏گوى‏

همه پادشاهید بر چیز خویش

نگهبان مرز و نگهبان کیش‏

بفرزند و زن نیز هم پادشا

خنک مردم زیرک و پارسا

نخواهیم آگندن زر بگنج

که از گنج درویش ماند برنج‏

گر ایزد مرا زندگانى دهد

برین اختران کامرانى دهد

یکى رامشى نامه خوانید نیز

کزان جاودان ارج یابید و چیز

ز ما بر همه پادشاهى درود

بویژه که مهرش بود تار و پود

نهادند بر نامه‏ها بر نگین

فرستادگان خواست با آفرین‏

برفتند با نامه‏ها موبدان

سواران بینا دل و بخردان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *