بهرام گور

پرسش و پاسخ فرستاده رومى با موبدان ایران

سپهبد فرستاده را پیش خواند

بران نامور پیشگاهش نشاند

چو بشنید بیدار شاه جهان

فرستاده را خواند پیش مهان‏

بیامد جهان دیده داناى پیر

سخن‏گوى و با دانش و یادگیر

بکش کرده دست و سر افگنده پست

بر تخت شاهى بزانو نشست‏

بپرسید بهرام و بنواختش

بر تخت پیروزه بنشاختش‏

بدو گفت کایدر بماندى تو دیر

ز دیدار این مرز ناگشته سیر

سپهبد فرستاده را پیش خواند

بران نامور پیشگاهش نشاند

چو بشنید بیدار شاه جهان

فرستاده را خواند پیش مهان‏

بیامد جهان دیده داناى پیر

سخن‏گوى و با دانش و یادگیر

بکش کرده دست و سر افگنده پست

بر تخت شاهى بزانو نشست‏

بپرسید بهرام و بنواختش

بر تخت پیروزه بنشاختش‏

بدو گفت کایدر بماندى تو دیر

ز دیدار این مرز ناگشته سیر

مرا رزم خاقان ز تو بازداشت

بگیتى مرا همچو انباز داشت‏

کنون روزگار توام تازه شد

ترا بودن ایدر بى‏اندازه شد

سخن هرچ گویى تو پاسخ دهیم

و ز آواز تو روز فرّخ نهیم‏

فرستاده پیر کرد آفرین

که بى‏تو مبادا زمان و زمین‏

هران پادشاهى که دارد خرد

ز گفت خردمند رامش برد

بیزدان خردمند نزدیک‏تر

بداندیش را روز تاریک‏تر

تو بر مهتران جهان مهترى

که هم مهتر و شاه و هم بهترى‏

ترا دانش و هوش و دادست و فر

بر آیین شاهان پیروزگر

همانت خرد هست و پاکیزه راى

بر هوشمندان توى کدخداى‏

که جاوید بادى تن و جان درست

مبیناد گردون میان تو سست‏

زبانت ترازوست و گفتن گهر

گهر سخته هرگز که بیند بزر

اگر چه فرستاده قیصرم

همان چاکر شاه را چاکرم‏

درودى رسانم ز قیصر بشاه

که جاوید باد این سر و تاج و گاه‏

و دیگر که فرمود تا هفت چیز

بپرسم ز دانندگان تو نیز

بدو گفت شاه این سخنها بگوى

سخن‏گوى را بیشتر آب روى‏

بفرمود تا موبد موبدان

بشد پیش با مهتران و ردان‏

بشد موبد و هر که دانا بدند

بهر دانشى بر توانا بدند

سخن گوى بگشاد راز از نهفت

سخنهاى قیصر بموبد بگفت‏

بموبد چنین گفت کاى رهنمون

چه چیز آنک خوانى همى اندرون‏

دگر آنک بیرونش خوانى همى

جزین نیز نامش ندانى همى‏

زبر چیست اى مهتر و زیر چیست

همان بیکرانه چه و خوار کیست‏

چه چیز آنک نامش فراوان بود

مر او را بهر جاى فرمان بود

چنین گفت موبد بفرزانه مرد

که مشتاب و ز راه دانش مگرد

مر این را که گفتى تو پاسخ یکیست

سخن در درون و برون اندکیست‏

برون آسمان و درونش هواست

زبر فرّ یزدان فرمانرواست‏

همان بیکران در جهان ایزدست

اگر تاب گیرى بدانش بدست‏

زبر چون بهشتست و دوزخ بزیر

بَد آن را که باشد بیزدان دلیر

دگر آنک بسیار نامش بود

رونده بهر جاى کامش بود

خرد دارد اى پیر بسیار نام

رساند خرد پادشا را بکام‏

یکى مهر خوانند و دیگر وفا

خرد دور شد درد ماند و جفا

زبان آورى راستى خواندش

بلند اخترى زیرکى داندش‏

گهى بردبار و گهى رازدار

که باشد سخن نزد او پایدار

پراگنده اینست نام خرد

از اندازه‏ها نام او بگذرد

تو چیزى مدان کز خرد برترست

خرد بر همه نیکویها سرست‏

خرد جوید آگنده راز جهان

که چشم سر ما نبیند نهان‏

دگر آنک دارد جهاندار خوار

بهر دانش از کرده کردگار

ستاره‏ست رخشان ز چرخ بلند

که بینا شمارش بداند که چند

بلند آسمان را که فرسنگ نیست

کسى را بدو راه و آهنگ نیست‏

همى خوار گیرى شمار ورا

همان گردش روزگار ورا

کسى کو ببیند ز پرتاب تیر

بماند شگفت اندرو تیز ویر

ستاره همى بشمرد ز آسمان

ازین خوارتر چیست اى شادمان‏

من این دانم ار هست پاسخ جزین

فراخست راى جهان آفرین‏

سخن دان قیصر چو پاسخ شنید

زمین را ببوسید و فرمان گزید

ببهرام گفت اى جهاندار شاه

ز یزدان برین بر فزونى مخواه‏

که گیتى سراسر بفرمان تست

سر سرکشان زیر پیمان تست‏

پسند بزرگان فرّخ نژاد

ندارد جهان چون تو شاهى بیاد

همان نیز دستورت از موبدان

بدانش فزونست از بخردان‏

همه فیلسوفان ورا بنده‏اند

بدانایى او سر افگنده‏اند

چو بهرام بشنید شادى نمود

بدلش اندرون روشنایى فزود

بموبد درم داد ده بدره نیز

همان جامه و اسپ و بسیار چیز

و زانجا خرامان بیامد بدر

خرد یافته موبد پر هنر

فرستاده قیصر نامدار

سوى خانه رفت از بر شهریار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *