بهرام

تخت سپردن بهرام اورمزد، پسر خود را بهرام بهرام و مردن

برو نیز بگذشت سال دراز

سر تاجور اندر آمد بگاز

یکى پور بودش دلارام بود

ورا نام بهرام بهرام بود

بیاورد و بنشانش زیر تخت

بدو گفت کاى سبز شاخ درخت‏

نبودم فراوان من از تخت شاد

همه روزگار تو فرخنده باد

سراینده باش و فزاینده باش

شب و روز با رامش و خنده باش‏

چنان رو که پرسند روز شمار

نپیچى سر از شرم پروردگار

بداد و دهش گیتى آباد دار

دل زیر دستان خود شاد دار

که بر کس نماند جهان جاودان

نه بر تاج دار و نه بر موبدان‏

تو از چرخ گردان مدان این ستم

چو از باد چندى گذارى بدم‏

بسه سال و سه ماه و بر سر سه روز

تهى ماند زو تخت گیتى فروز

چو بهرام گیتى ببهرام داد

پسر مر ورا دخمه آرام داد

چنین بود تا بود چرخ بلند

بانده چه دارى دلت را نژند

برو نیز بگذشت سال دراز

سر تاجور اندر آمد بگاز

یکى پور بودش دلارام بود

ورا نام بهرام بهرام بود

بیاورد و بنشانش زیر تخت

بدو گفت کاى سبز شاخ درخت‏

نبودم فراوان من از تخت شاد

همه روزگار تو فرخنده باد

سراینده باش و فزاینده باش

شب و روز با رامش و خنده باش‏

چنان رو که پرسند روز شمار

نپیچى سر از شرم پروردگار

بداد و دهش گیتى آباد دار

دل زیر دستان خود شاد دار

که بر کس نماند جهان جاودان

نه بر تاج دار و نه بر موبدان‏

تو از چرخ گردان مدان این ستم

چو از باد چندى گذارى بدم‏

بسه سال و سه ماه و بر سر سه روز

تهى ماند زو تخت گیتى فروز

چو بهرام گیتى ببهرام داد

پسر مر ورا دخمه آرام داد

چنین بود تا بود چرخ بلند

بانده چه دارى دلت را نژند

چه گویى چه جویى چه شاید بدن

برین داستانى نشاید زدن‏

روانت گر از آز فرتوت نیست

نشست تو جز تنگ تابوت نیست‏

اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ

پر از مى یکى جام خواهم بزرگ‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *