خسرو پرویز

برگشتن سپاه ایران از خسرو و رها کردن شیرویه از بند

چو آگاه شد زان سخن شهریار

همى داشت آن کار دشوار خوار

بدانست کان هست کار گراز

که گفته ست با قیصر رزمساز

بدان کش همى خواند و او چاره جست

همى داشت آن نامور شاه سست‏

ز پرویز ترسان بد آن بدنشان

ز درگاه او هم ز گردنکشان‏

شهنشاه بنشست با مهتران

هر آنکس که بودند ز ایران سران‏

ز اندیشه پاک دل را بشست

فراوان ز هر گونه‏یى چاره جست‏

چو آگاه شد زان سخن شهریار

همى داشت آن کار دشوار خوار

بدانست کان هست کار گراز

که گفته ست با قیصر رزمساز

بدان کش همى خواند و او چاره جست

همى داشت آن نامور شاه سست‏

ز پرویز ترسان بد آن بدنشان

ز درگاه او هم ز گردنکشان‏

شهنشاه بنشست با مهتران

هر آنکس که بودند ز ایران سران‏

ز اندیشه پاک دل را بشست

فراوان ز هر گونه‏یى چاره جست‏

چو اندیشه روشن آمد فراز

یکى نامه بنوشت نزد گراز

که از تو پسندیدم این کارکرد

ستودم ترا نزد مردان مرد

ز کردارها برفزودى فریب

سر قیصر آوردى اندر نشیب‏

چو این نامه آرند نزدیک تو

پر اندیشه کن راى تاریک تو

همى باش تا من بجنبم ز جاى

تو با لشکر خویش بگذار پاى‏

چو زین روى و زان روى باشد سپاه

شود در سخن راى قیصر تباه‏

بایران ورا دستگیر آوریم

همه رومیان را اسیر آوریم‏

ز درگه یکى چاره گر برگزید

سخن دان و گویا چنانچون سزید

بدو گفت کاین نامه اندر نهان

همى بر بکردار کار آگهان‏

چنان کن که رومیت بیند کسى

بره بر سخن پرسد از تو بسى‏

بگیرد ترا نزد قیصر برد

گرت نزد سالار لشکر برد

بپرسد ترا کز کجایى مگوى

بگویش که من کهترى چاره جوى‏

بپیمودم این رنج راه دراز

یکى نامه دارم بسوى گراز

تو این نامه بربند بر دست راست

گر ایدونک بستاند از تو رواست‏

برون آمد از پیش خسرو نوند

ببازو مر آن نامه را کرد بند

بیامد چو نزدیک قیصر رسید

یکى مرد بطریق او را بدید

سوى قیصرش برد سر پر ز گرد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بدو گفت قیصر که خسرو کجاست

ببایدت گفتن بما راه راست‏

ازو خیره شد کهتر چاره جوى

ز بیمش بپاسخ دژم کرد روى‏

بجویید گفت این بلا جوى را

بداندیش و بد کام و بدگوى را

بجستند و آن نامه از دست اوى

گشاد آنک دانا بد و راه جوى‏

ازان مرز دانا سرى را بجست

که آن پهلوانى بخواند درست‏

چو آن نامه برخواند مرد دبیر

رخ نامور شد بکردار قیر

بدل گفت کاین بد کمین گراز

دلیر آمدستم بدامش فراز

شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار

کس از پیل جنگش نداند شمار

مرا خواست افگند در دام اوى

که تاریک بادا سرانجام اوى‏

و زان جایگه لشکر اندر کشید

شد آن آرزو بر دلش ناپدید

چو آگاهى آمد بسوى گراز

که آن نامور شد سوى روم باز

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

سوارى گزید از دلیران مرد

یکى نامه بنوشت با باد و دم

که بر من چرا گشت قیصر دژم‏

از ایران چرا بازگشتى بگوى

مرا کردى اندر جهان چاره جوى‏

شهنشاه داند که من کردم این

دلش گردد از من پر از درد و کین‏

چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید

ز لشکر گرانمایه‏یى برگزید

فرستاد تازان بنزد گراز

کزان ایزدت کرده بد بى‏نیاز

که ویران کنى تاج و گاه مرا

بآتش بسوزى سپاه مرا

کز آن نامه جز گنج دادن بباد

نیامد مرا از تو اى بدنژاد

مرا خواستى تا بخسرو دهى

که هرگز مبادت بهى و مهى‏

بایران نخواهند بیگانه‏یى

نه قیصر نژادى نه فرزانه‏یى‏

بقیصر بسى کرد پوزش گراز

بکوشش نیامد بدامش فراز

گزین کرد خسرو پس آزاده‏یى

سخن‏گوى و دانا فرستاده‏یى‏

یکى نامه بنوشت سوى گراز

که اى بى‏بهار یمن دیو ساز

ترا چند خوانم برین بارگاه

همى دور مانى ز فرمان و راه‏

کنون آن سپاهى که نزد تواند

بسال و بماه اورمزد تواند

براى و بدل ویژه با قیصرند

نهانى باندیشه دیگرند

بر ما فرست آنک پیچیده‏اند

همه سرکشى را بسیچیده‏اند

چو این نامه آمد بنزد گراز

پر اندیشه شد کهتر دیوساز

گزین کرد زان نامداران سوار

از ایران و نیران ده و دو هزار

بدان مهتران گفت یکدل شوید

سخن گفتن هر کسى مشنوید

بباشید یک چند زین روى آب

مگیرید یک سر برفتن شتاب‏

چو هم پشت باشید با همرهان

یکى کوه کندن ز بن بر توان‏

سپه رفت تا خره اردشیر

هر آنکس که بودند برنا و پیر

کشیدند لشکر بران رودبار

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

چو آگاه شد خسرو از کارشان

نبود آرزومند دیدارشان‏

بفرمود تا زاد فرخ برفت

بنزدیک آن لشکر شاه تفت‏

چنین بود پیغام نزد سپاه

که از پیش بودى مرا نیک خواه‏

چرا راه دادى که قیصر ز روم

بیاورد لشکر بدین مرز و بوم‏

که بود آنک از راه یزدان بگشت

ز راه و ز پیمان ما بر گذشت‏

چو پیغام خسرو شنید آن سپاه

شد از بیم رخسار ایشان سیاه‏

کس آن راز پیدا نیارست کرد

بماندند با درد و رخساره زرد

پیمبر یکى بد بدل با گراز

همى داشت از آب و ز باد راز

بیامد نهانى بنزدیکشان

بر افروخت جانهاى تاریکشان‏

مترسید گفت اى بزرگان که شاه

ندید از شما آشکارا گناه‏

مباشید جز یکدل و یک زبان

مگویید کز ما که شد بدگمان‏

وگر شد همه زیر یک چادریم

بمردى همه یار هم دیگریم‏

همان چون شنیدند آواز اوى

بدانست هر مهترى راز اوى‏

مهان یک سر از جاى برخاستند

بران هم نشان پاسخ آراستند

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد

سخنهاى ایشان همه یاد کرد

بدو گفت رو پیش ایشان بگوى

که اندر شما کیست آزار جوى‏

که بفریفتش قیصر شوم بخت

بگنج و سلیح و بتاج و بتخت‏

که نزدیک ما او گنهکار شد

هم از تاج و اورنگ بیزار شد

فرستید یک سر بدین بارگاه

کسى را که بودست زین سر گناه‏

بشد زاد فرخ بگفت این سخن

رخ لشکر نو ز غم شد کهن‏

نیارست لب را گشود ایچ کس

پر از درد و خامش بماندند و بس‏

سبک زاد فرخ زبان برگشاد

همى کرد گفتار ناخوب یاد

کزین سان سپاهى دلیر و جوان

نبینم کس اندر میان ناتوان‏

شما را چرا بیم باشد ز شاه

بگیتى پراگنده دارد سپاه‏

بزرگى نبینم بدرگاه اوى

که روشن کند اختر و ماه اوى‏

شما خوار دارید گفتار من

مترسید یک سر ز آزار من‏

بدشنام لب را گشایید باز

چه بر من چه بر شاه گردن فراز

هر آنکس که بشنید زو این سخن

بدانست کان تخت نو شد کهن‏

همه یک سر از جاى برخاستند

بدشنام لبها بیاراستند

بشد زاد فرخ بخسرو بگفت

که لشکر همه یار گشتند و جفت‏

مرا بیم جانست اگر نیز شاه

فرستد به پیغام نزد سپاه‏

بدانست خسرو که آن کژّ گوى

همى آب و خون اندر آورد بجوى‏

ز بیم برادرش چیزى نگفت

همى داشت آن راستى در نهفت‏

که پیچیده بد رستم از شهریار

بجایى خود و تیغ زن ده هزار

دل زاد فرخ نگه داشت نیز

سپه را همه روى برگاشت نیز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن