خسرو پرویز
فرستادن خاقان، تورگ را از پس گردیه و کشتن گردیه، او را
ز لشکر بسى زینهارى شدند
بنزدیک خاقان بزارى شدند
برادر بیامد بنزدیک اوى
که اى نامور مهتر جنگ جوى
سپاه دلاور بایران کشید
بسى زینهارى بر ما رسید
ازین ننگ تا جاودان بر درت
بخندد همى لشکر و کشورت
سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد براه
بریشان رسى هیچ تندى مکن
نخستین فراز آر شیرین سخن
از یشان نداند کسى راه ما
مگر بشکنى پشت بد خواه ما
ز لشکر بسى زینهارى شدند
بنزدیک خاقان بزارى شدند
برادر بیامد بنزدیک اوى
که اى نامور مهتر جنگ جوى
سپاه دلاور بایران کشید
بسى زینهارى بر ما رسید
ازین ننگ تا جاودان بر درت
بخندد همى لشکر و کشورت
سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد براه
بریشان رسى هیچ تندى مکن
نخستین فراز آر شیرین سخن
از یشان نداند کسى راه ما
مگر بشکنى پشت بد خواه ما
بخوبى سخن گوى و بنوازشان
بمردانگى سر بر افرازشان
و گر هیچ سازد کسى با تو جنگ
تو مردى کن و دور باش از درنگ
از یشان یکى گورستان کن بمرو
که گردد زمین همچو پرّ تذرو
بیامد سپهدار با شش هزار
گزیده ز ترکان جنگى سوار
بروز چهارم بریشان رسید
زن شیر دل چون سپه را بدید
از یشان بدل بر نکرد ایچ یاد
ز لشکر سوى ساربان شد چو باد
یکایک بنه از پس پشت کرد
بیامد نگه کرد جاى نبرد
سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر باره گامزن
دو لشکر برابر کشیدند صف
همه جانها برنهاده بکف
بپیش سپاه اندر آمد تبرگ
که خاقان ورا خواندى پیر گرگ
بایرانیان گفت کان پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن
بشد گردیه با سلیح گران
میان بسته برسان جنگاوران
دلاور تبرگش ندانست باز
بزد پاشنه شد بر او فراز
چنین گفت کان خواهر کشته شاه
کجا جویمش در میان سپاه
که با او مرا هست چندى سخن
چه از نو چه از روزگار کهن
بدو گردیه گفت اینک منم
که بر شیر درنده اسپ افگنم
چو بشنید آواز او را تبرگ
بران اسپ جنگى چو شیر سترگ
شگفت آمدش گفت خاقان چین
ترا کرد زین پادشاهى گزین
بدان تا تو باشى ورا یادگار
ز بهرام شیر آن گزیده سوار
همى گفت پادشا آن نیکوى
بجاى آورم چون سخن بشنوى
مرا گفت بشتاب و او را بگوى
که گر ز آنک گفتم ندیدى تو روى
چنان دان که این خود نگفتم ز بن
مگر نیز باز آمدم زان سخن
ازین مرز رفتن مرا روى نیست
مکن آرزو گر ترا شوى نیست
سخنها برین گونه پیوند کن
وگر پند نپذیردت بند کن
همانرا که او را بدان داشتست
سخنها ز اندازه بگذاشتست
بدو گردیه گفت کز رزمگاه
بیک سو شویم از میان سپاه
سخن هرچ گفتى تو پاسخ دهم
ترا اندرین راى فرخ نهم
ز پیش سپاه اندر آمد تبرگ
بیامد بر نامدار سترگ
چو تنها بدیدش زن چاره جوى
از ان مغفر تیره بگشاد روى
بدو گفت بهرام را دیدهاى
سوارى و رزمش پسندیدهاى
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وى آمد بسر
کنون من ترا آزمایش کنم
یکى سوى رزمت نمایش کنم
اگر از در شوى یابى بگوى
همانا مرا خود پسندست شوى
بگفت این و زان پس برانگیخت اسپ
پس او همى تاخت ایزدگشسپ
یکى نیزه زد بر کمربند اوى
که بگسست خفتان و پیوند اوى
یلان سینه با آن گزیده سپاه
برانگیخت اسپ اندران رزمگاه
همه لشکر چین بهم بر شکست
بسى کشت و افگند و چندى بخست
دو فرسنگ لشکر همى شد ز بس
بر اسپان نماندند بسیار کس
سراسر همه دشت شد رود خون
یکى بىسر و دیگرى سرنگون