خسرو پرویز

نامه نوشتن خاقان به گردیه ، خواهر بهرام و پاسخ آن

ازان پس چو خاقان بپردخت دل

ز خون شد همه کشور چین چو گل‏

چنین گفت یک روز کز مرد سست

نیاید مگر کار ناتندرست‏

بدان نامدارى که بهرام بود

مرا زو همه رامش و کام بود

کنون من ز کسهاى آن نامدار

چرا باز ماندم چنین سست و خوار

نکوهش کند هرک این بشنود

ازین پس بسوگند من نگرود

نخوردم غم خرد فرزند اوى

نه اندیشه خویش و پیوند اوى‏

چو با ما بفرزند پیوسته شد

بمهر و خرد جان او شسته شد

ازان پس چو خاقان بپردخت دل

ز خون شد همه کشور چین چو گل‏

چنین گفت یک روز کز مرد سست

نیاید مگر کار ناتندرست‏

بدان نامدارى که بهرام بود

مرا زو همه رامش و کام بود

کنون من ز کسهاى آن نامدار

چرا باز ماندم چنین سست و خوار

نکوهش کند هرک این بشنود

ازین پس بسوگند من نگرود

نخوردم غم خرد فرزند اوى

نه اندیشه خویش و پیوند اوى‏

چو با ما بفرزند پیوسته شد

بمهر و خرد جان او شسته شد

بفرمود تا شد برادرش پیش

سخن گفت با او ز اندازه بیش‏

که کسهاى بهرام یل را ببین

فراوان بر ایشان بخوان آفرین‏

بگو آنک من خود جگر خسته‏ام

بدین سوک تا زنده‏ام بسته‏ام‏

بخون روى کشور بشستم ز کین

همه شهر نفرین بدو آفرین‏

بدین درد هر چند کین آورم

و گر آسمان بر زمین آورم‏

ز فرمان یزدان کسى نگذرد

چنین داند آن کس که دارد خرد

که او را زمانه بران گونه بود

همه تنبل دیو وارونه بود

بران زینهارم که گفتم سخن

بران عهد و پیمان نهادیم بن‏

سوى گردیه نامه‏یى بد جدا

که اى پاک دامن زن پارسا

همه راستى و همه مردمى

سرشتت فزونى و دور از کمى‏

ز کار تو اندیشه کردم دراز

نشسته خرد با دل من براز

به از تو ندیدم کسى کدخداى

بیاراى ایوان ما را براى‏

بدارم ترا همچو جان و تنم

بکوشم که پیمان تو نشکنم‏

و زان پس بدین شهر فرمان تراست

گروگان کنم دل بدانچت هواست‏

کنون هر که دارى همه گرد کن

بپیش خردمند گوى این سخن‏

ازین پس ببین تا چه آیدت راى

بروشن روانت خرد رهنماى‏

خرد را بر ان مردمان شاه کن

مرا زان سگالیده آگاه کن‏

همى رفت برسان قمرى ز سرو

بیامد برادرش تازان بمرو

جهانجوى با نامور رام شد

بنزدیک کسهاى بهرام شد

بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود

که از کین آن کشته آشفته بود

ازان پس چنین گفت کاى بخردان

پسندیده و کار دیده ردان‏

شما را بدین مزد بسیار باد

ورا داور دادگر یار باد

یکى ناگهان مرگ بود آن نه خرد

که کس در جهان ز آن گمانى نبرد

پس آن نامه پنهان بخواهرش داد

سخنهاى خاقان همه کرد یاد

ز پیوند و ز پند و نیکو سخن

چه از نو چه از روزگار کهن‏

ز پاکى و از پارسایىّ زن

که هم غمگسارست و هم راى زن‏

جوان گفت و آن پاک دامن شنید

ز گفتار او خامشى برگزید

و زان پس چو بر خواند آن نامه را

سخنهاى خاقان خودکامه را

خرد را چو با دانش انباز کرد

بدل پاسخ نامه را ساز کرد

بدو گفت کاین نامه برخواندم

خرد را بر خویش بنشاندم‏

چنان کرد خاقان که شاهان کنند

جهان دیده و پیشگاهان کنند

بدو باد روشن جهان بین من

که چونین بجوید همى کین من‏

دل او ز تیمار خسته مباد

امید جهان زو گسسته مباد

مباد ایچ گیتى ز خاقان تهى

بدو شاد بادا کلاه مهى‏

کنون چون نشستیم با یکدیگر

بخوانیم و نامه همه سربسر

بدان کو بزرگست و دارد خرد

یکایک بدین آرزو بنگرد

کنون دوده را سر بسر شیونست

نه هنگامه این سخن گفتنست‏

چو سوک چنان مهتر آید بسر

ز فرمان خاقان نباشد گذر

مرا خود بایران شدن روى نیست

زن پاک را بهتر از شوى نیست‏

اگر من بدین زودى آیم براه

چه گوید مرا آن خردمند شاه‏

خردمند بى‏شرم خواند مرا

چو خاقان بى‏آزرم داند مرا

بدین سوک چون بگذرد چار ماه

سوارى فرستم بنزدیک شاه‏

همه بشنوم هرچ باید شنید

بگویندگان تا چه آید پدید

بگویم یکایک بنامه درون

چو آید بنزدیک او رهنمون‏

تو اکنون از ایدر بشادى خرام

بخاقان بگو آنچ دادم پیام‏

فراوان فرستاده را هدیه داد

جهان دیده از مرو برگشت شاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن