خسرو پرویز

جادو ساختن رومیان و آزمایش کردن ایرانیان را

چو خورشید گردنده بى‏رنگ شد

ستاره ببرج شباهنگ شد

بفرمود قیصر بنیرنگ ساز

که پیش آرد اندیشه‏هاى دراز

بسازید جایى شگفتى طلسم

که کس باز نشناسد او را بجسم‏

نشسته زنى خوب بر تخت ناز

پر از شرم با جامه‏هاى طراز

ازین روى و زان رو پرستندگان

پس پشت و پیش اندرش بندگان‏

نشسته بران تخت بى‏گفت و گوى

بگریان زنى ماند آن خوب روى‏

چو خورشید گردنده بى‏رنگ شد

ستاره ببرج شباهنگ شد

بفرمود قیصر بنیرنگ ساز

که پیش آرد اندیشه‏هاى دراز

بسازید جایى شگفتى طلسم

که کس باز نشناسد او را بجسم‏

نشسته زنى خوب بر تخت ناز

پر از شرم با جامه‏هاى طراز

ازین روى و زان رو پرستندگان

پس پشت و پیش اندرش بندگان‏

نشسته بران تخت بى‏گفت و گوى

بگریان زنى ماند آن خوب روى‏

زمان تا زمان دست بر آختى

سرشکى ز مژگان بینداختى‏

هر آن کس که دیدى مر او را ز دور

زنى یافتى شیفته پر ز نور

که بگریستى بر مسیحا بزار

دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار

طلسم بزرگان چو آمد بجاى

بر قیصر آمد یکى رهنماى‏

ز دانا چو بشنید قیصر برفت

بپیش طلسم آمد آنگاه تفت‏

از ان جادویى در شگفتى بماند

فرستاد و گستهم را پیش خواند

بگستهم گفت اى گو نامدار

یکى دخترى داشتم چون نگار

ببالید و آمدش هنگام شوى

یکى خویش بد مر و را نامجوى‏

براه مسیحا بدو دادمش

ز بى‏دانشى روى بگشادمش‏

فرستادم او را بخان جوان

سوى آسمان شد روان جوان‏

کنون او نشستست با سوک و درد

شده روز روشن برو لاژورد

نه پندم پذیرد نه گوید سخن

جهان نو از رنج او شد کهن‏

یکى رنج بردار و او را ببین

سخنهاى دانندگان برگزین‏

جوانى و از گوهر پهلوان

مگر با تو او برگشاید زبان‏

بدو گفت گستهم کایدون کنم

مگر از دلش رنج بیرون کنم‏

بنزد طلسم آمد آن نامدار

گشاده دل و بر سخن کامگار

چو آمد بنزدیک تختش فراز

طلسم از بر تخت بردش نماز

گرانمایه گستهم بنشست خوار

سخن گفت با دختر سوکوار

دلاور نخست اندر آمد بپند

سخنها که او را بدى سودمند

بدو گفت کاى دخت قیصر نژاد

خردمند نخروشد از کار داد

رها نیست از مرگ پرّان عقاب

چه در بیشه شیر و چه ماهى در آب‏

همه باد بد گفتن پهلوان

که زن بى‏زبان بود و تن بى‏روان‏

بانگشت خود هر زمانى سرشک

بینداختى پیش گویا پزشک‏

چو گستهم ازو در شگفتى بماند

فرستاد قیصر کس او را بخواند

چه دیدى بدو گفت از دخترم

کزو تیره گردد همى افسرم‏

بدو گفت بسیار دادمش پند

نبد پند من پیش او کاربند

دگر روز قیصر ببالوى گفت

که امروز با اندیان باش جفت‏

همان نیز شاپور مهتر نژاد

کند جان ما را بدین دخت شاد

شوى پیش این دختر سوکوار

سخن گویى از نامور شهریار

مگر پاسخى یابى از دخترم

کز و آتش آید همى بر سرم‏

مگر بشنود پند و اندرزتان

بداند سر مایه و ارزتان‏

بر آنم که امروز پاسخ دهد

چو پاسخ بآواز فرخ دهد

شود رسته زین انده سوکوار

که خوناب بارد همى بر کنار

برفت آن گرامى سه آزاد مرد

سخن گوى و هر یک بننگ نبرد

از یشان کسى روى پاسخ ندید

زن بى‏زبان خامشى برگزید

از ان چاره نزدیک قیصر شدند

ببیچارگى نزد داور شدند

که هر چند گفتیم و دادیم پند

نبد پند ما مر ورا سودمند

چنین گفت قیصر که بد روزگار

که ما سوکواریم زین سوکوار

از ان نامداران چو چاره نیافت

سوى راى خرّاد برزین شتافت‏

بدو گفت کاى نامدار دبیر

گزین سر تخمه اردشیر

یکى سوى این دختر اندر شوى

مگر یک ره آواز او بشنوى‏

فرستاد با او یکى استوار

ز ایوان بنزدیک آن سوکوار

چو خرّاد برزین بیامد برش

نگه کرد روى و سر و افسرش‏

همى بود پیشش زمانى دراز

طلسم فریبنده بردش نماز

بسى گفت و زن هیچ پاسخ نداد

پر اندیشه شد مرد مهتر نژاد

سراپاى زن را همى بنگرید

پرستندگان را بر او بدید

همى گفت گر زن ز غم بیهش است

پرستنده بارى چرا خامش است‏

اگر خود سر شکست در چشم اوى

سزیدى اگر کم شدى خشم اوى‏

بپیش برش برچکاند همى

چپ و راست جنبش نداند همى‏

سرشکش که انداخت یک جاى رفت

نه جنبان شدش دست و نه پاى رفت‏

اگر خود درین کالبد جان بدى

جز از دست جایش جنبان بدى‏

سرشکش سوى دیگر انداختى

و گر دست جاى دگر آختى‏

نبینم همى جنبش جان و جسم

نباشد جز از فیلسوفى طلسم‏

بر قیصر آمد بخندید و گفت

که این ماه رخ را خرد نیست جفت‏

طلسمست کاین رومیان ساختند

که بالوى و گستهم نشناختند

بایرانیان گر بخندى همى

وگر چشم ما را ببندى همى‏

چو این بشنود شاه خندان شود

گشاده رخ و سیم دندان شود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *