خسرو پرویز

فرستادن خراد برزین قلون را به نزد بهرام چوبینه

و زان روى بهرام شد تا بمرو

بیاراست لشکر چو پرّ تذرو

کس آمد بخاقان که از ترک و چین

ممان تا کس آید بایران زمین‏

که آگاهى ما بخسرو برند

ورا زان سخن هدیه نو برند

منادیگرى کرد خاقان چین

که بى‏مُهر ما کس بایران زمین‏

شود تا میانش کنم بدو نیم

بیزدان که نفروشم او را بسیم‏

و زان روى بهرام شد تا بمرو

بیاراست لشکر چو پرّ تذرو

کس آمد بخاقان که از ترک و چین

ممان تا کس آید بایران زمین‏

که آگاهى ما بخسرو برند

ورا زان سخن هدیه نو برند

منادیگرى کرد خاقان چین

که بى‏مُهر ما کس بایران زمین‏

شود تا میانش کنم بدو نیم

بیزدان که نفروشم او را بسیم‏

همى بود خرّاد برزین سه ماه

همى داشت این رازها را نگاه‏

بتنگى دل اندر قلون را بخواند

بران نامور جایگاهش نشاند

بدو گفت روزى که کس در جهان

ندارد دلى کش نباشد نهان‏

تو نان جو و ارزن و پوستین

فراوان بجستى ز هر در بچین‏

کنون خوردنیهات نان و بره

همان پوششت جامه‏هاى سره‏

چنان بود یک چند و اکنون چنین

چه نفرین شنیدى و چه آفرین‏

کنون روزگار تو بر سر گذشت

بسى روز و شب دیدى و کوه و دشت‏

یکى کار دارم ترا بیمناک

اگر تخت یابى اگر تیره خاک‏

ستانم یکى مهر خاقان چین

چنان رو که اندر نوردى زمین‏

بنزدیک بهرام باید شدن

بمروت فراوان بباید بدن‏

بپوشى همان پوستین سیاه

یکى کارد بستان و بنورد راه‏

نگه دار از آن ماه بهرام روز

برو تا در مرو گیتى فروز

وى آن روز را شوم دارد بفال

نگه داشتستیم بسیار سال‏

نخواهد که انبوه باشد برش

بدیباى چینى بپوشد سرش‏

چنین گوى کز دخت خاقان پیام

رسانم برین مهتر شادکام‏

همان کارد در آستین برهنه

همى دار تا خواندت یک تنه‏

چو نزدیک چوبینه آیى فراز

چنین گوى کان دختر سر فراز

مرا گفت چون راز گویى بگوش

سخنها ز بیگانه مردم بپوش‏

چو گوید چه رازست با من بگوى

تو بشتاب و نزدیک بهرام پوى‏

بزن کارد و نافش سراسر بدر

و زان پس بجَه گر بیابى گذر

هر آن کس که آواز او بشنود

ز پیش سپهبد بآخُر دود

یکى سوى فرش و یکى سوى گنج

نیاید ز کشتن بروى تو رنج‏

و گر خود کشندت جهان دیده اى

همه نیک و بدها پسندیده‏اى‏

همانا بتو کس نپردازدى

که با تو بدانگه بدى سازدى‏

گر ایدونک یابى ز کشتن رها

جهان را خریدى و دادى بها

ترا شاه پرویز شهرى دهد

همان از جهان نیز بهرى دهد

چنین گفت با مرد دانا قلون

که اکنون بباید یکى رهنمون‏

همانا مرا سال بر صد رسید

به بیچارگى چند خواهم کشید

فداى تو بادا تن و جان من

به بیچارگى بر جهانبان من‏

چو بشنید خرّاد برزین دوید

ازان خانه تا پیش خاتون رسید

بدو گفت کامد گه آرزوى

بگویم ترا اى زن نیک خوى‏

ببند اندرند این دو کسهاى من

سزد گر گشاده کنى پاى من‏

یکى مهر بستان ز خاقان مرا

چنان دان که بخشیده‏اى جان مرا

بدو گفت خاتون که خفتست مست

مگر گل نهم از نگینش بدست‏

ز خراد برزین گل مهر خواست

ببالین مست آمد از حجره راست‏

گل اندر زمان بر نگینش نهاد

بیامد بران مرد جوینده داد

بدو آفرین کرد مرد دبیر

بیامد سپرد آن بدین مرد پیر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *