اورمزد نرسى‏

پادشاهى اورمزد نرسى‏

چو برگاه رفت اورمزد بزرگ

ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ‏

جهان را همى داشت با ایمنى

نهان گشت کردار آهرمنى‏

نخست آفرین کرد بر کردگار

توانا و دانا و پروردگار

شب و روز و گردان سپهر آفرید

چو بهرام و کیوان و مهر آفرید

ازویست پیروزى و فرّهى

دل و داد و دیهیم شاهنشهى‏

همیشه دل ما پر از درد باد

دل زیر دستان بما شاد باد

ستایش نیابد سر سفله مرد

بر سفلگان تا توانى مگرد

همان نیز با مرد بد خواه راى

اگر پند گیرى بنیکى گراى‏

چو برگاه رفت اورمزد بزرگ

ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ‏

جهان را همى داشت با ایمنى

نهان گشت کردار آهرمنى‏

نخست آفرین کرد بر کردگار

توانا و دانا و پروردگار

شب و روز و گردان سپهر آفرید

چو بهرام و کیوان و مهر آفرید

ازویست پیروزى و فرّهى

دل و داد و دیهیم شاهنشهى‏

همیشه دل ما پر از درد باد

دل زیر دستان بما شاد باد

ستایش نیابد سر سفله مرد

بر سفلگان تا توانى مگرد

همان نیز با مرد بد خواه راى

اگر پند گیرى بنیکى گراى‏

ز بخشش هرانکس که جوید سپاس

نخواندش بخشنده یزدان شناس‏

ستاننده گر ناسپاسست نیز

سزد گر ندارد کس او را بچیز

هراسان بود مردم سخت کار

که او را نباشد کسى دوستدار

و گر سستى آرد بکار اندرون

نخواند ورا راى زن رهنمون‏

گر از کاهلان یار خواهى بکار

نباشى جهانجوى و مردم شمار

نگر خویشتن را ندارى بزرگ

و گر گاه یابى نگردى سترگ‏

چو بد خو شود مرد درویش خوار

همى بیند آن از بد روزگار

همه ساله بیکار و نالان ز بخت

نه راى و نه دانش و نه زیباى تخت‏

و گر باز گیرند ازو خواسته

شود جان و مغز و دلش کاسته‏

ببى چیزى و بد خویى یازد اوى

ندارد خرد گردن افرازد اوى‏

نه چیز و نه دانش نه راى و هنر

نه دین و نه خشنودى دادگر

شما را شب و روز فرخنده باد

بداندیش را جان پراگنده باد

برو مهتران آفرین ساختند

خود از سوگ شاهان بپرداختند

چو نه سال بگذشت بر سر سپهر

گل زرد شد آن چو گلنار چهر

غمى شد ز مرگ آن سر تاجور

بمرد و بشاهى نبودش پسر

چنان نامور مرد شیرین سخن

بنوّى بشد زین سراى کهن‏

چنین بود تا بود چرخ روان

توانا بهر کار و ما ناتوان‏

چهل روز سوکش همى داشتند

سر گاه او خوار بگذاشتند

بچندین زمان تخت بیکار بود

سر مهتران پر ز تیمار بود

نگه کرد موبد شبستان شاه

یکى لاله رخ دید تابان چو ماه‏

سر مژّه چون خنجر کابلى

دو زلفش چو پیچان خط بابلى‏

مسلسل یک اندر دگر بافته

گروه برزده سرش بر تافته‏

پرى چهره را بچّه اندر نهان

ازان خوب رخ شادمان شد جهان‏

چهل روزه شد رود و مى‏خواستند

یکى تخت شاهى بیاراستند

بسر برش تاجى بر آویختند

بران تاج زرّ و درم ریختند

چهل روز بگذشت بر خوب چهر

یکى کودک آمد چو تابنده مهر

و را موبدش نام شاپور کرد

بران شادمانى یکى سور کرد

تو گفتى همى فرّه ایزدیست

برو سایه رایت بخردیست‏

برفتند گردان زرّین کمر

بیاویختند از برش تاج زر

چو آن خرد را سیر دادند شیر

نوشتند پس در میان حریر

چهل روزه را زیر آن تاج زر

نهادند بر تخت فرّخ پدر

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *