قباد

بازگشتن قباد به ایران زمین

چو لشکر بدیدند روى قباد

ز دیدار او انجمن گشت شاد

بزرگان همه خیمه بگذاشتند

همه دست بر آسمان داشتند

که پور شهنشاه را بى‏گزند

بدیدند با هرک بد ارجمند

همانگه فروهشت پرده سراى

سپهبد باسب اندر آورد پاى‏

ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد

ابا نامور موبد و کى‏قباد

چو آگاهى آمد بایران زمین

ازان نیک پى مهتر بآفرین‏

همان جنگ و پیکار با خوشنواز

ز راى چنان مرد نیرنگ ساز

چو لشکر بدیدند روى قباد

ز دیدار او انجمن گشت شاد

بزرگان همه خیمه بگذاشتند

همه دست بر آسمان داشتند

که پور شهنشاه را بى‏گزند

بدیدند با هرک بد ارجمند

همانگه فروهشت پرده سراى

سپهبد باسب اندر آورد پاى‏

ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد

ابا نامور موبد و کى‏قباد

چو آگاهى آمد بایران زمین

ازان نیک پى مهتر بآفرین‏

همان جنگ و پیکار با خوشنواز

ز راى چنان مرد نیرنگ ساز

همان موبد موبدان اردشیر

اسیران که بودند برنا و پیر

که از جنگ برگشت پیروز و شاد

گشاده شد از بند پاى قباد

بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت

ز ایران سپاهست بر کوه و دشت‏

خروشى ز ایران بر آمد که گوش

تو گفتى همى کر شود زان خروش‏

بزرگان فرزانه برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

بلاش آن زمان تخت زرین نهاد

که تا برنشیند برو کى‏قباد

چو آمد بشهر اندرون سوفزاى

بزرگان برفتند یک سر ز جاى‏

پذیره شدن را بیاراست شاه

همى رفت با آنک بودش سپاه‏

بلاش آن زمان دید روى قباد

رها گشته از بند پیروز و شاد

مر او را سبک شاه در بر گرفت

ز هیتال و چین دست بر سر گرفت‏

ز راه اندر ایوان شاه آمدند

گشاده دل و نیک خواه آمدند

بفرمود تا خوان بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

همى بود جشنى نه بر آرزوى

ز تیمار پیروز آزاده خوى‏

همه چامه گر سوفزا را ستود

ببربط همى رزم ترکان سرود

مهان را همه چشم بر سوفزاى

از و گشته شاد و بدو داده راى‏

همه شهر ایران بدو گشت باز

کسى را که بد کینه خوشنواز

بدان پهلوان دل همى شاد کرد

روان را ز اندیشه آزاد کرد

ببد سوفزاى از جهان بى‏همال

همى رفت زین گونه تا چار سال‏

نبودى جز آن چیز کو خواستى

جهان را به راى خود آراستى‏

چو فرمان او گشت در شهر فاش

بخوبى بپرداخت گاه از بلاش‏

بدو گفت شاهى نرانى همى

بدان را ز نیکان ندانى همى‏

همى پادشاهى ببازى کنى

ز پرّى و ز بى‏نیازى کنى‏

قباد از تو در کار داناترست

بدین پادشاهى تواناترست‏

بایوان خویش اندر آمد بلاش

نیارست گفتن که ایدر مباش‏

همى گفت بى‏رنج تخت این بود

که بى‏کوشش و درد و نفرین بود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *