یزدگرد سوم

سگالش یزدگرد با ایرانیان و رفتن سوى خراسان

فرخ زاد هرمزد با آب چشم

باروند رود اندر آمد بخشم‏

بکرخ اندر آمد یکى حمله برد

که از نیزه داران نماند ایچ گرد

هم آنگه ز بغداد بیرون شدند

سوى رزم جستن بهامون شدند

چو برخاست گرد نبرد از میان

شکست اندر آمد بایرانیان‏

فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه

پر از گرد با آلت رزمگاه‏

فرود آمد از باره بردش نماز

دو دیده پر از خون و دل پر گداز

فرخ زاد هرمزد با آب چشم

باروند رود اندر آمد بخشم‏

بکرخ اندر آمد یکى حمله برد

که از نیزه داران نماند ایچ گرد

هم آنگه ز بغداد بیرون شدند

سوى رزم جستن بهامون شدند

چو برخاست گرد نبرد از میان

شکست اندر آمد بایرانیان‏

فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه

پر از گرد با آلت رزمگاه‏

فرود آمد از باره بردش نماز

دو دیده پر از خون و دل پر گداز

بدو گفت چندین چه مولى همى

که گاه کیى را بشولى همى‏

ز تخم کیان کس جز از تو نماند

که با تاج بر تخت شاید نشاید

توى یک تن و دشمنان صد هزار

میان جهان چون کنى کار زار

برو تا سوى بیشه نارون

جهانى شود بر تو بر انجمن‏

و زان جایگه چون فریدون برو

جوانى یکى کار بر ساز نو

فرخ زاد گفت و جهانیان شنید

یکى دیگر اندیشه آمد پدید

دگر روز بر گاه بنشست شاه

بسر بر نهاد آن کیانى کلاه‏

یکى انجمن کرد با بخردان

بزرگان و بیدار دل موبدان‏

چه بینید گفت اندرین داستان

چه دارید یاد از گه باستان‏

فرخ زاد گوید که با انجمن

گذر کن سوى بیشه نارون‏

بآمل پرستندگان تواند

بسارى همه بندگان تواند

چو لشکر فراوان شود بازگرد

بمردم توان ساخت ننگ و نبرد

شما را پسند آید این گفت و گوى

بآواز گفتند کاین نیست روى‏

شهنشاه گفت این سخن در خورست

مرا در دل اندیشه دیگرست‏

بزرگان ایران و چندین سپاه

بر و بوم آباد و تخت و کلاه‏

سر خویش گیرم بمانم بجاى

بزرگى نباشد نه مردى و راى‏

مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ

یکى داستان زد برین بر پلنگ‏

که خیره ببدخواه منماى پشت

چو پیش آیدت روزگارى درشت‏

چنان هم که کهتر بفرمان شاه

بد و نیک باید که دارد نگاه‏

جهاندار باید که او را برنج

نماند بجاى و شود سوى گنج‏

بزرگان برو خواندند آفرین

که اینست آیین شاهان دین‏

نگه کن کنون تا چه فرمان دهى

چه خواهى و با ما چه پیمان نهى‏

مهان را چنین پاسخ آورد شاه

کز اندیشه گردد دل من تباه‏

همانا که سوى خراسان شویم

ز پیکار دشمن تن آسان شویم‏

کزان سو فراوان مرا لشکرست

همه پهلوانان کنداورست‏

بزرگان و ترکان خاقان چین

بیایند و بر ما کنند آفرین‏

بران دوستى نیز بیشى کنیم

که با دخت فغفور خویشى کنیم‏

بیارى بیاید سپاهى گران

بزرگان و ترکان جنگاوران‏

کنارنگ مروست ماهوى نیز

ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز

کجا پیش کار شبانان ماست

بر آورده دشتبانان ماست‏

و را بر کشیدم که گوینده بود

همان رزم را نیز جوینده بود

چو بى‏ارز را نام دادیم و ارز

کنارنگى و پیل و مردان و مرز

اگر چند بى‏مایه و بى‏تنست

بر آورده بارگاه منست‏

ز موبد شنیدستم این داستان

که بر خواند از گفته باستان‏

که پرهیز از ان کن که بد کرده اى

که او را ببیهوده آزرده‏اى‏

بدان دار اومید کو را بمهر

سر از نیستى بردى اندر سپهر

فرخ زاد بر هم بزد هر دو دست

بدو گفت کاى شاه یزدان پرست‏

ببدگوهران بر بس ایمن مشو

که این را یکى داستانست نو

که هر چند بر گوهر افسون کنى

بکوشى کز و رنگ بیرون کنى‏

چو پروردگارش چنان آفرید

تو بر بند یزدان نیابى کلید

از یشان نبّرند رنگ و نژاد

ترا جز بزرگى و شاهى مباد

بدو گفت شاه اى هژبر ژیان

ازین آزمایش ندارد زیان‏

ببود آن شب و بامداد پگاه

گرانمایگان برگرفتند راه‏

ز بغداد راه خراسان گرفت

همه رنجها بر دل آسان گرفت‏

بزرگان ایران همه پر ز درد

برفتند با شاه آزاد مرد

بروبر همى خواندند آفرین

که بى‏تو مبادا زمان و زمین‏

خروشى بر آمد ز لشکر بزار

ز تیمار و ز رفتن شهریار

از یشان هر انکس که دهقان بدند

وگر خویش و پیوند خاقان بدند

خروشان بر شهریار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

که ما را دل از بوم و آرامگاه

چگونه بود شاد بى‏روى شاه‏

همه بوم آباد و فرزند و گنج

بمانیم و با تو گزینیم رنج‏

زمانه نخواهیم بى‏تخت تو

مبادا که پیچان شود بخت تو

همه با تو آییم تا روزگار

چه بازى کند در دم کارزار

ز خاقانیان آنک بد چرب‏گوى

بخاک سیه بر نهادند روى‏

که ما بوم آباد بگذاشتیم

جهان در پناه تو پنداشتیم‏

کنون داغ دل نزد خاقان شویم

ز تازى سوى مرز دهقان شویم‏

شهنشاه مژگان پر از آب کرد

چنین گفت با نامداران بدرد

که یک سر بیزدان نیایش کنید

ستایش و را در فزایش کنید

مگر باز بینم شما را یکى

شود تیزى تازیان اندکى‏

همه پاک پروردگار منید

همان از پدر یادگار منید

نخواهیم که آید شما را گزند

مباشید با من ببد یارمند

ببینیم تا گرد گردان سپهر

ازین سو کنون بر که گردد بمهر

شما ساز گیرید با پاى او

گذر نیست با گردش و راى او

و زان پس ببازارگانان چین

چنین گفت کاکنون بایران زمین‏

مباشید یک چند کز تازیان

بدین سود جستن سر آید زیان‏

ازو بازگشتند با درد و جوش

ز تیمار با ناله و با خروش‏

فرخ زاد هرمزد لشکر براند

ز ایران جهان دیدگان را بخواند

همى رفت با ناله و درد شاه

سپهبد بپیش اندرون با سپاه‏

چو منزل بمنزل بیامد برى

بر آسود یک چند با رود و مى‏

ز رى سوى گرگان بیامد چو باد

همى بود یک تا چند ناشاد و شاد

ز گرگان بیامد سوى راه بست

پر آژنگ رخسار و دل نادرست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن