زال

رسیدن زال به یارى مهراب‏

فرستاده نزدیک دستان رسید

بکردار آتش دلش بر دمید

سوى گرد مهراب بنهاد روى

همى تاخت با لشکرى جنگجوى‏

چو مهراب را پاى بر جاى دید

بسرش اندرون دانش و راى دید

بدل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک‏

پس آنگه سوى شهر بنهاد روى

چو آمد بشهر اندرون نامجوى‏

فرستاده نزدیک دستان رسید

بکردار آتش دلش بر دمید

سوى گرد مهراب بنهاد روى

همى تاخت با لشکرى جنگجوى‏

چو مهراب را پاى بر جاى دید

بسرش اندرون دانش و راى دید

بدل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک‏

پس آنگه سوى شهر بنهاد روى

چو آمد بشهر اندرون نامجوى‏

بمهراب گفت اى هشیوار مرد

پسندیده اندر همه کارکرد

کنون من شوم در شب تیره‏گون

یکى دست یازم بریشان بخون‏

شوند آگه از من که باز آمدم

دل آگنده و کینه‏ساز آمدم‏

کمانى ببازو در افگند سخت

یکى تیر بر سان شاخ درخت‏

نگه کرد تا جاى گردان کجاست

خدنگى بچرخ اندرون راند راست‏

بینداخت سه جاى سه چوبه تیر

بر آمد خروشیدن دار و گیر

چو شب روز شد انجمن شد سپاه

بران تیر کردند هر کس نگاه‏

بگفتند کاین تیر زالست و بس

نراند چنین در کمان تیر کس‏

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

خروش تبیره بر آمد ز دشت‏

بشهر اندرون کوس با کرّ ناى

خروشیدن زنگ و هندى دراى‏

بر آمد سپه را بهامون کشید

سرا پرده و پیل بیرون کشید

سپاه اندر آورد پیش سپاه

چو هامون شد از گرد کوه سیاه‏

خزروان دمان با عمود و سپر

یکى تاختن کرد بر زال زر

عمودى بزد بر بر روشنش

گسسته شد آن نامور جوشنش‏

چو شد تافته شاه زابلستان

برفتند گردان کابلستان‏

یکى درع پوشید زال دلیر

بجنگ اندر آمد بکردار شیر

بدست اندرون داشت گرز پدر

سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بزد بر سرش گرزه گاورنگ

زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ‏

بیفگند و بسپرد و زو در گذشت

ز پیش سپاه اندر آمد بدشت‏

شماساس را خواست کاید برون

نیامد برون کش بخوشید خون‏

بگرد اندرون یافت کلباد را

بگردن بر آورد پولاد را

چو شمشیر زن گرز دستان بدید

همى کرد از و خویشتن ناپدید

کمان را بزه کرد زال سوار

خدنگى بدو اندرون راند خوار

بزد بر کمربند کلباد بر

بران بند زنجیر پولاد بر

میانش ابا کوهه زین بدوخت

سپه را بکلباد بر دل بسوخت‏

چو این دو سر افگنده شد در نبرد

شماساس شد بى‏دل و روى زرد

شماساس و آن لشکر رزم ساز

پراگنده از رزم گشتند باز

پس اندر دلیران زاولستان

برفتند با شاه کابلستان‏

چنان شد ز بس کشته در رزمگاه

که گفتى جهان تنگ شد بر سپاه‏

سوى شاه ترکان نهادند سر

گشاده سلیح و گسسته کمر

شماساس چون در بیابان رسید

ز ره قارن کاوه آمد پدید

که از لشکر ویسه برگشته بود

بخوارى گرامیش را کشته بود

بهم باز خوردند هر دو سپاه

شماساس با قارن کینه‏خواه‏

بدانست قارن که ایشان کیند

ز زاولستان ساخته بر چیند

بزد ناى رویین و بگرفت راه

بپیش سپاه اندر آمد سپاه‏

از ان لشکر خسته و بسته مرد

بخورشید تابان بر آورد گرد

گریزان شماساس با چند مرد

برفتند از ان تیره گرد نبرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن