دسته‌ها
حجم سبز

ساده رنگ

آسمان ، آبی تر،

آب، آبی تر.

من در ایوانم، رعنا سر حوض .

رخت می‌شوید رعنا .

برگ‌ها می‌ریزد .

مادرم صبحی می‌گفت : موسم دلگیری است .

من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با پوست .

زن همسایه در پنجره‌اش ، تور می‌بافد ، می خواند .

من « ودا » می‌خوانم ، گاهی نیز

طرح می‌ریزم سنگی ، مرغی ، ابری .

آفتابی یکدست .

سارها آمده‌اند .

تازه لادن‌ها پیدا شده‌اند .

من اناری را ، می‌کنم دانه ، به دل می‌گویم :

خوب بود این مرد م ، دانه‌های دلشان پیدا بود .

می‌پرد در چشمم آب انار : اشک می‌ریزم .

مادرم می‌خندد .

رعنا هم.

.

دسته‌ها
شرق اندوه

لب آب

دیشب، لب رود، شیطان زمزمه داشت.

شب بود و چراغک بود.

شیطان، تنها، تک بود.

بادآمده بود، باران زده بود: شب‌تر، گل‌ها پرپر.

بویی نه براه.

ناگاه

آیینهء رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب.

خاک سیا در خواب.

زمزمه‌ای می‌مرد. بادی می‌رفت، رازی می‌برد.

.

دسته‌ها
حجم سبز

و پیامی در راه

روزی

خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .

در رگ‌ها ، نور خواهم ریخت .

و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب ! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .

خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد .

زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید .

کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ !

دوره گردی خواهم شد ، کوچه‌ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد : آی شبنم ، شبنم ، شبنم .

رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ، کهکشانی خواهم دادش .

روی پل دخترکی بی پاست ، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت .

هر چه دشنام ، از لب‌ها خواهم برچید .

هر چه دیوار، از جا خواهم برکند .

رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !

من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل‌ها را با عشق، سایه‌های را با باد .

و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره‌ها .

بادبادک‌ها ، به هوا خواهم برد .

گلدان‌ها ، آب خواهم داد .

خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت .

مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد .

خر فرتوتی در راه ، من مگس‌هایش را خواهم زد .

خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت .

پای هر پنجره‌ای ، شعری خواهم خواند .

هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد .

مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !

آشتی خواهم داد .

آشنا خواهم کرد .

راه خواهم رفت .

نور خواهم خورد .

دوست خواهم داشت.

.

دسته‌ها
شرق اندوه

گزار

باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم.

مرغانی می‌خواندند. نیلوفر وا می‌شد. کوزه تر بشکستم.

در بستم

و در ایوان تماشای تو بنشستم.

.

دسته‌ها
حجم سبز

روشنی ، من، گل، آب

ابری نیست.

بادی نیست.

می‌نشینم لب حوض:

گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل ، آب.

پاکی خوشه زیست.

مادرم ریحان می‌چیند.

نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی‌هایی تر.

رستگاری نزدیک : لای گل‌های حیاط.

نور در کاسه مس، چه نوازش‌ها می‌ریزد!

نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می‌آرد.

پشت لبخندی پنهان هر چیز.

روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن، چهره من پیداست .

چیزهایی هست، که نمی‌دانم .

می‌دانم، سبزه‌ای را بکنم خواهم مرد .

می‌روم بالا تا اوج ، من پراز بال و پرم .

راه می‌بینم در ظلمت ، من پراز فانوسم .

من پراز نورم و شن

و پر از دارو درخت .

پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج .

پرم از سایه برگی در آب:

چه درونم تنهاست .

.

دسته‌ها
شرق اندوه

Bodhi

آنی بود، درها وا شده بود.

برگی نه، شاخی نه. باغ فنا پیدا شده بود.

مرغان مکان خاموش، این خاموش، آن خاموش. خاموشی گویا شده بود.

آن پهنه چه بود: با میشی، گرگی همپا شده بود.

نقش صدا کم رنگ، نقش ندا کم رنگ. پرده مگر تا شده بود؟

من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود.

زیبایی تنها شده بود.

هر رودی ، دریا، هر بودی بودا شده بود.

.

دسته‌ها
حجم سبز

از روی پلک شب

شب سرشاری بود.

روز از پای صنوبرها، تا فراترها می‌رفت.

دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود .

در بلندی‌ها، ما .

دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک تر.

دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به من

و سفالیه انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد

و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ.

از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ‌ها

و لعاب مهتاب، روی رفتارت.

تو شگرف ، تو رها، و برازنده خاک.

فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می‌پیوست.

سایه‌ها برمی‌گشت.

و هنوز، در سر راه نسیم،

پونه‌هایی که تکان می‌خورد،

جذبه‌هایی که بهم می‌ریخت.

.

دسته‌ها
شرق اندوه

شورم را

من سازم: بندی آوازم. برگیرم، بنوازم، برتارم زخمهء «لا» می‌زن راه فنا می‌زن

من دودم: می‌پیچم، می‌لغزم، نابودم.

می‌سوزم، می‌سوزم: فانوس تمنایم. گل کن تو مرا، و درآ.

آیینه شدم، از روشن و سایه بری بودم. دیو و پری آمد ،

دیو و پری بودم. در بی خبری بودم.

قرآن بالای سرم ، بالش من انجیل ، بستر من تورات، وزبرپوشم اوستا، می‌بینم خواب: بودایی در نیلوفر آب.

هر جا گل‌های نیایش رست، من چیدم. دسته گلی دارم،محراب تودور از دست : او بالا، من در پست.

خوشبو سخنم، نی؟ باد «بیا» می‌بردم، بی توشه شدم در کوه «کجا» گل چیدم، گل خوردم.

در رگها همهمه‌ای دارم، از چشمه خود آبم زن، آبم زن. و به من یک قطره گوارا کن، شورم را زیبا کن.

باد انگیز، درهای سخن بشکن، جا پای صدا می‌روب. هم دود «چرا» می‌بر، هم موج «من» و «ما» و «شما» می‌بر.

ز شبنم تا لاله بیرنگی پل بنشان ، زین رؤیا در چشمم گل بنشان، گل بنشان.

.

دسته‌ها
مسافر

مسافر

دم غروب، میان حضور خسته اشیا.

نگاه منتظری حجم وقت را می‌دید.

و روی میز،هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادارک مرگ جاری بود.

و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت

نثار حاشیه صاف زندگی می‌کرد.

و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد می‌زد خود را.

 

مسافر از اتوبوس

پیاده شد:

« چه آسمان تمیزی ! »

و امتداد خیابان غربت او را برد.

 

غروب بود.

صدای هوش گیاهان به گوش می‌آمد.

مسافر آمده بود.

و روی صندلی راحتی ، کنار چمن

نشسته بود:

«دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر می‌کردم

و رنگ دامنه‌ها هوش از سرم می‌برد.

خطوط جاده در اندوه دشت‌ها گم بود.

چه دره‌های عجیبی!

و اسب، یادت هست،

سپید بود

و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن‌زار را چرا می‌کرد.

و بعد، غربت رنگین قریه‌های سر راه.

و بعد تونل‌ها.

دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

و هیچ چیز،

نه این قایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می‌شود خاموش،

نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل

شب بوست،

نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف.

نمی‌رهاند.

و فکر می‌کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد.»

 

نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد:

«چه سیب‌های قشنگی!

حیات نشئه تنهایی است.»

و میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

و عشق، تنها عشق

ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

و نوشداروی اندوه؟

صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.

 

و حال شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چای می خوردند.

 

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

چقدر هم تنها!

خیال می‌کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.

دچار یعنی

عاشق.

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد

چه فکر نازک غمناکی!

و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله‌ای هست.

اگرچه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله‌ای هست.

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله‌هاست.

صدای فاصله‌هایی که

غرق ابهامند.

نه،

صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند.

و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر.

همیشه عاشق تنهاست.

و دست عاشق در دست ترد ثانیه‌هاست.

و او ثانیه‌ها می‌روند آن طرف روز .

و او ثانیه‌ها روی نور می‌خوابند.

و او و ثانیه‌ها بهترین کتاب جهان را.

به آب می‌بخشند.

و خوب می‌دانند

که چی ماهی هرگز.

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شب‌ها، با زورق قدیمی اشراق

در آب‌های هدایت روانه می‌گردند.

و تا تجلی اعجاب پیش می‌رانند.

هوای حرف تو آدم را

عبور می‌دهد از کوچه‌باغ‌های حکایات

و در عروق چنین لحن

چه خون تازه محزونی!

 

حیاط روشن بود

و باد می‌آمد

و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.

 

«اتاق خلوت پاکی است.

برای فکر چه ابعاد ساده‌ای دارد!

دلم عجیب گرفته است.

خیال خواب ندارم.»

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه‌ای

نشست:

«هنوز در سفرم.

خیال می‌کنم

در آب‌های جهان قایقی است

و منمسافر قایقهزارها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم

و پیش می‌رانم .

مرا سفر به کجا می‌برد؟

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند.

و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟

کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

 

و در کدام بهار

درنگ خواهی کرد.

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

 

شراب باید خورد

و در جوانی یک سایه راه باید رفت،

همین.

 

کجاست سمت حیات؟

من از کدام طرف می‌رسم به یک هدهد؟

و گوش کن، که همین حرف در تمام سفر

همیشه پنجره خواب را بهم می‌زد.

چه چیز در هدرست فکر کن

کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز پلک ترا می‌فشرد،

چه وزن گرم دل انگیزی؟

سفر دراز نبود:

عبور چلچله از حجم وقت کم می‌کرد.

و در مصاحبه باد و شیروانی‌ها

اشاره‌ها به سرآغاز هوش بر می‌گشت.

در آن دقیقه که از آن ارتفاع تابستان

به «جاجرود» خروشان نگاه می‌کردی،

چه اتفاق افتاد.

که خواب سبز ترا سارها درو کردند؟

و فصل، فصل درو بود.

و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو

کتاب فصل ورق خورد

و سطر اول این بود:

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه «حوا» ست.

 

نگاه می‌کردی:

میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.

 

به یادگاری شاتوت روی پوست فصل

نگاه می‌کردی،

حضور سبز قبایی میان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت کرد.

 

ببین، همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،

به نرمی قدم مرگ می‌رسد از پشت

و روی شانه ما دست می‌گذارد

و ما حرارت انگشت‌های روشن او را

بسان سم گوارایی

کنار حادثه سر می‌کشیم.

« و نیز» ، یادت هست،

و روی ترعه آرام؟

در آن مجادله زنگدار آب و زمین

که وقت از پس منشور دیده می‌شد

تکان قایق، ذهن ترا تکانی داد:

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.

همیشه با نفس تازه راه باید رفت.

و فوت باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.

 

کجاست سنگ رنوس؟

من از مجاورت یک درخت می‌آیم

که روی پوست آن دست‌های ساده غربت

اثر گذاشته بود:

«به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی».

 

شراب را بدهید.

شتاب باید کرد:

من از سیاحت در یک حماسه می‌آیم

و مثل آب

تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم.

 

سفر مرا به در باغ چند سالگی‌ام برد.

و ایستادم تا

دلم قرار بگیرد،

صدای پرپری آمد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.

 

و بار دیگر در زیر آسمان «مزامیر»،

در آن سفر که لب رودخانه «بابل» ،

به هوش آمدم،

نوای بربط خاموش بود

و خوب گوش که دادم، صدای گریه می‌آمد

و چند بربط بی تاب

به شاخه‌های تر بید تاب می‌خوردند.

و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی

به سمت پرده خاموش «ارمیای نبی» اشاره می‌کردند.

و من بلند بلند «کتاب جامعه» می‌خواندم.

و چند زارع لبنانیمه راه زیر گوش تو می‌خواند؟

که زیر سدر کهن سالی

نشسته بودند

مرکبات درختان خویش را در ذهن

شماره می‌کردند.

 

کنار راه سفر کودکان کور عراقی

به خط «لوح حمورابی»

نگاه می‌کردند.

 

و در مسیر سفر روزنامه‌های جهان را

مرور می‌کردم

 

سفر پر از سیلان بود.

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سیاه

و بوی روغن می‌داد.

و روی خاک سفر شیشه‌های خالی مشروب،

شیار‌های غریزه، و سایه‌های مجال

کنار هم بودند.

میان راه سفر، از سرای مسلولین

صدای سرفه می‌آمد.

زنان فاحشه در آسمان آبی شهر

شیار روشن «جت»ها را

نگاه می‌کردند

و کودکان پی پرپرچه‌ها روان بودند،

سپورهای خیابان سرود می‌خواندند.

و شاعران بزرگ

به برگ‌های مهاجر نماز می‌بردند.

و راه دور سفر، از میان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگی می‌رفت،

به غربت تر یک جوی آب می‌پیوست،

به برق ساکت یک فلس،

به آشنایی یک لحن،

به بیکرانی یک رنگ.

 

سفر مرا به زمین‌های استوایی برد.

و زیر سایه آن « بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

 

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم،

کجاست سایه؟

 

ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است.

و بوی چیدن از دست باد می‌آید.

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

به حال بیهوشی است.

در این کشاکش رنگین، کسی چه می‌داند

که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.

هنوز جنگل، ابعاد بی شمار خودش را، نمی‌شناسد.

هنوز برگ ، سوار حرف اول باد است.

هنوز انسان چیزی به آب می‌گوید

و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است.

و در مدار درخت

طنین بال کبوتر ، حضور مبهم رفتار آدمی‌زاد است.

 

صدای همهمه می‌آید.

و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می‌آموزند،

فقط به من،

و من مفسر گنجشک‌های دره گنگم

و گوشواره عرفان نشان تبت را

برای گوش بی آذین دختران بنارس

کنار جاده «سرنات» شرح داده‌ام.

به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها

تمام وزن طراوت را

که من

دچار گرمی گفتارم.

و از تمام درختان زیت خاک فلسطین

وفور سایه خود را به من خطاب کنید،

به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف «طور» می‌آید

و از حرارت «تکلیم» در تب و تاب است.

ولی مکالمه، یک روز، محوخواهد شد

و شاهراه هوا را

شکوه شاه پرک‌های انتشار حواس

سپید خواهد کرد.

برای این غم موزون چه شعرها که سرودند!

 

ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت.

ولی هنوز سواری است پشت باره شهر.

که وزن خواب خوش فتح قادسیه

به دوش پلک‌تر اوست.

هنوز شیهه ء اسبان بی شکیب مغول‌ها

بلند می‌شود از خلوت مزارع ینجه.

هنوز تاجر یزدی، کنار «جاده ادویه»

به بوی امتعه هند می‌رود از هوش.

و در کرانه «هامون» هنوز می‌شنوی:

بدی تمام زمین را فرا گرفت.

هزار سال گذشت.

صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد.

و عکس پیکر دوشیزه‌ای در آب نیفتاد.

 

و نیمه راه سفر، روی ساحل «جمنا»

نشسته بودم

و عکس «تاج محل» را در آب

نگاه می‌کردم:

دوام مرمری لحظه‌های اکسیری و پیشرفتگی حجم زندگی در

مرگ.

ببین، دو بال بزرگ

به سمت حاشیه روح آب در سفرند.

جرقه‌های عجیبی است در مجاورت دست.

بیا و ظلمت ادارک را چراغان کن

که یک اشاره بس است:

حیات ضربه آرامی است

به تخته سنگ «مگار».

 

و در مسیر سفر مرغه‌های «باغ نشاط» غبار تجربه را از

نگاه من شستند،

به من سلامت یک سرو را نشان دادند.

و من عبادت احساس را،

به پاس روشنی حال،

کنار «تال» نشستم، و گرم زمزمه کردم.

 

عبور باید کرد

و هم نورد افق‌های دور باید شد.

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.

عبور باید کرد

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.

 

من از کنار تغزل عبور می‌کردم

و موسم برکت بود

و زیر پای من ارقام شن لگو می‌شد.

زنی شنید،

کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل،

در ابتدای خودش بود.

و دست بدوی او شبنم دقایق را

به نرمی از تن احساس مرگ برمی‌چید.

من ایستادم.

و آفتاب تغزل بلند بود

و من مواظب تبخیر خواب‌ها بودم.

و ضربه‌های گیاهی عجیب را به تن ذهن

شماره می‌کردم:

خیال می‌کردیم

بدون حاشیه هستیم.

خیال می‌کردیم

میان متن اساطیری تشنج ریباس

شناوریم

و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.

 

در ابتدای خطیر گیاه‌ها بودیم.

که چشم زن به من افتاد:

صدای پای تو آمد: خیال کردم باد

عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی.

صدای پای ترا در حوالی اشیا

شنیده بودم.

کجاست جشن خطوط؟

نگاه کن به تموج، به انتشار تن من.

من از کدام طرف می‌رسم به سطح بزرگ؟

و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان

پر از سطوح عطش کن.

کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف

دقیق خواهد شد

و راز رشد پنیرک را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟

و در تراکم زیبای دست‌ها، یک روز،

صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.

و در کدام زمین بود.

که روی هیچ نشستیم.

و در حرارت یک سیب دست ورو شستیم؟

جرقه‌های محال از وجود بر می‌خاست.

کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد

و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟

و در مکالمه جسم‌ها مسیر سپیدار

چقدر روشن بود!

کدام راه مرا می‌برد به باغ فواصل؟

 

عبور باید کرد.

صدای باد می‌آید، عبور باید کرد

و من مسافرم، ای بادهای همواره!

مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید.

مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید.

و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.

دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر

در آسمان سپید غریزه اوج دهید.

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.

و در تنفس تنهایی

دریچه‌های شعور مرا بهم بزنید.

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.

حضور «هیچ» ملایم را

به من نشان بدهید.»

.

دسته‌ها
شرق اندوه

شیطان هم

از خانه بدر، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می‌رفت.

در جاده، درختان سبز، گل‌ها وا، شیطان نگران: اندیشه رها می‌رفت.

خار آمد، و بیابان و سراب.

کوه آمد و، خواب.

آواز پری: مرغی به هوا می‌رفت؟

نی، همزاد گیاهی بود، از پیش گیاه می‌رفت.

شب می‌شد و روز.

جایی، شیطان نگران: تنهایی ما می‌رفت.

.