باب اول در عدل و تدبیر و رای

حکایت شنو کودک نامجوی

حکایت شنو کودک نامجوی

پسندیده پی بود و فرخنده خوی

ملازم به دلداری خاص و عام

ثناگوی حق بامدادان و شام

در آن ملک قارون برفتی دلیر

که شه دادگر بود و درویش سیر

نیامد در ایام او بر دلی

نگویم که خاری که برگ گلی

سرآمد به تایید ملک از سران

نهادند سر بر خطش سروران

دگر خواست کافزون کند تخت و تاج

بیفزود بر مرد دهقان خراج

طمع کرد در مال بازارگان

بلا ریخت بر جان بیچارگان

به امید بیشی نداد و نخورد

خردمند داند که ناخوب کرد

که تا جمع کرد آن زر از گر بزی

پراکنده شد لشکر از عاجزی

شنیدند بازارگانان خبر

که ظلم است در بوم آن بی هنر

بریدند ازان جا خرید و فروخت

زراعت نیامد، رعیت بسوخت

چو اقبالش از دوستی سربتافت

بناکام دشمن بر او دست یافت

ستیز فلک بیخ و بارش بکند

سم اسب دشمن دیارش بکند

وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟

خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟

چه نیکی طمع دارد آن بی صفا

که باشد دعای بدش در قفا؟

چو بختش نگون بود در کاف کن

نکرد آنچه نیکانش گفتند کن

چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟

تو برخور که بیدادگر برنخورد

گمانش خطا بود و تدبیر سست

که در عدل بود آنچه در ظلم جست

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *