باب اول در عدل و تدبیر و رای

شبی دود خلق آتشی برفروخت

شبی دود خلق آتشی برفروخت

شنیدم که بغداد نیمی بسوخت

یکی شکر گفت اندران خاک و دود

که دکان ما را گزندی نبود

جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس

تو را خود غم خویشتن بود و بس؟

پسندی که شهری بسوزد به نار

وگرچه سرایت بود بر کنار؟

بجز سنگدل کی کند معده تنگ

چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ

توانگر خود آن لقمه چون می خورد

چو بیند که درویش خون می خورد؟

مگو تندرست است رنجوردار

که می پیچد از غصه رنجوروار

تنکدل چو یاران به منزل رسند

نخسبد که واماندگان از پسند

دل پادشاهان شود بارکش

چو بینند در گل خر خارکش

اگر در سرای سعادت کس است

ز گفتار سعدیش حرفی بس است

همینت بسنده ست اگر بشنوی

که گر خار کاری سمن ندروی

خبرداری از خسروان عجم

که کردند بر زیردستان ستم؟

نه آن شوکت و پادشایی بماند

نه آن ظلم بر روستایی بماند

خطابین که بر دست ظالم برفت

جهان ماند و او با مظالم برفت

خنک روز محشر تن دادگر

که در سایه ی عرش دارد مقر

به قومی که نیکی پسندد خدای

دهد خسروی عادل و نیک رای

چو خواهد که ویران شود عالمی

کند ملک در پنجه ی ظالمی

سگالند از او نیکمردان حذر

که خشم خدایست بیدادگر

بزرگی از او دان و منت شناس

که زایل شود نعمت ناسپاس

اگر شکر کردی بر این ملک و مال

به مالی و ملکی رسی بی زوال

وگر جور در پادشایی کنی

پس از پادشاهی گدایی کنی

حرام است بر پادشه خواب خوش

چو باشد ضعیف از قوی بارکش

میازار عامی به یک خَرَد لِه

که سلطان شبان است و عامی گله

چو پرخاش بینند و بیداد از او

شبان نیست، گرگ است، فریاد از او

بد انجام رفت و بد اندیشه کرد

که با زیردستان جفا، پیشه کرد

بسستی و سختی بر این بگذرد

بماند بر او سالها نام بد

نخواهی که نفرین کنند از پست

نکوباش تا بد نگوید کست

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *