باب اول در عدل و تدبیر و رای

شنیدم که فرماندهی دادگر

شنیدم که فرماندهی دادگر

قبا داشتی هر دو روی آستر

یکی گفتش ای خسرو نیکروز

ز دیبای چینی قبایی بدوز

بگفت این قدر ستر و آسایش است

وز این بگذری زیب و آرایش است

نه از بهر آن می ستانم خراج

که زینت کنم بر خود و تخت و تاج

چو همچون زنان حله در تن کنم

بمردی کجا دفع دشمن کنم؟

مرا هم ز صد گونه آز و هواست

ولیکن خزینه نه تنها مراست

خزاین پر از بهر لشکر بود

نه از بهر آذین و زیور بود

سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه

ندارد حدود ولایت نگاه

چو دشمن خر روستایی برد

ملک باج و ده یک چرا می خورد؟

مخالف خرش برد و سلطان خراج

چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟

مروت نباشد بر افتاده زور

برد مرغ دون دانه از پیش مور

رعیت درخت است اگر پروری

به کام دل دوستان برخوری

به بی رحمی از بیخ و بارش مکن

که نادان کند حیف بر خویشتن

کسان برخورند از جوانی و بخت

که با زیردستان نگیرند سخت

اگر زیردستی درآید ز پای

حذر کن ز نالیدنش بر خدای

چو شاید گرفتن بنرمی دیار

به پیکار خون از مشامی میار

به مردی که ملک سراسر زمین

نیرزد که خونی چکد بر زمین

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *