باب هفتم در عالم تربیت

پسر چون زده بر گذشتش سنین

پسر چون زده بر گذشتش سنین

ز نا محرمان گو فروتر نشین

بر پنبه آتش نباید فروخت

که تا چشم بر هم زدی خانه سوخت

چو خواهی که نامت بماند به جای

پسر را خردمندی آموز و رای

که گر عقل و رایش نباشد بسی

بمیری و از تو نماند کسی

بسا روزگارا که سختی برد

پسر چون پدر نازکش پرورد

خردمند و پرهیزگارش بدار

گرش دوست داری بنازش مدار

به خردی درش زجر و تعلیم کن

به نیک و بدش وعده و بیم کن

نوآموز را ذکر و تحسین و زه

ز توبیخ و تهدید استاد به

بیاموز پرورده را دسترنج

وگر دست داری چو قارون به گنج

مکن تکیه بر دستگاهی که هست

که باشد که نعمت نماند به دست

به پایان رسد کیسه ی سیم و زر

نگردد تهی کیسه ی پیشه ور

چه دانی که گردیدن روزگار

به غربت بگرداندش در دیار

چو بر پیشه ای باشدش دسترس

کجا دست حاجت برد پیش کس؟

ندانی که سعدی مرا از چه یافت؟

نه هامون نوشت و نه دریا شکافت

به خردی بخورد از بزرگان قفا

خدا دادش اندر بزرگی صفا

هر آن کس که گردن به فرمان نهد

بسی بر نیاید که فرمان دهد

هر آن طفل کو جور آموزگار

نبیند، جفا بیند از روزگار

پسر را نکودار و راحت رسان

که چشمش نماند به دست کسان

هر آن کس که فرزند را غم نخورد

دگر کس غمش خورد و آواره کرد

نگه دار از آمیزگار بدش

که بدبخت و گُمره کند چون خودش

سیه روز تر ز آن مخنّث مخواه

که پیش از خطش روی گردد سیاه

از آن بی حمیّت بباید گریخت

که نا مردیش آب مردم بریخت

پسر کو میان قلندر نشست

پدر گو ز خیرش فرو شوی دست

دریغش مخور بر هلاک و تلف

که پیش از پدر مُرده به ناخلف

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *