باب دوم در احسان

شنیدم که مردی غم خانه خورد

شنیدم که مردی غم خانه خورد

که زنبور بر سقف او لانه کرد

زنش گفت از اینان چه خواهی؟

مکن که مسکین پریشان شوند از وطن

بشد مرد نادان پس کار خویش

گرفتند یک روز زن را به نیش

زن بی خرد بر در و بام و کوی

همی کرد فریاد و می گفت شوی:

مکن روی بر مردم ای زن ترش

تو گفتی که زنبور مسکین مکش

کسی با بدان نیکویی چون کند؟

بدان را تحمل، بد افزون کند

چو اندر سری بینی آزار خلق

به شمشیر تیزش بیازار حلق

سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟

بفرمای تا استخوانش دهند

چه نیکو زده ست این مثل پیر ده

ستور لگدزن گرانبار به

اگر نیکمردی نماید عسس

نیارد به شب خفتن از دزد، کس

نی نیزه در حلقه ی کارزار

بقیمت تر از نیشکر صد هزار

نه هر کس سزاوار باشد به مال

یکی مال خواهد، یکی گوشمال

چو گربه نوازی کبوتر برد

چو فربه کنی گرگ، یوسف درد

بنائی که محکم ندارد اساس

بلندش مکن ور کنی زو هراس

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *