باب پنجم در عشق و جوانى

حکایت ایام جوانی

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم . به کویی و نظر با رویی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی ، از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم ، مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه ای روشنی بتافت ، یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید ، چنانکه در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات بدر آید ، قدحی بر فاب بر دست و شکر د رآن ریخته و به عرق برآمیخته . ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره ای چند از گل رویش در آن چکیده . فی الجمله ، شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم .

خرم آن فرخنده طالع را که چشم

بر چنین روى اوفتد هر بامداد

مست بیدار گردد نیم شب

مست ساقى روز محشر بامداد

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *