متن کامل شاهنامه فردوسی

اندر ستایش سلطان محمود

ز یزدان بران شاه باد آفرین

که نازد بدو تاج و تخت و نگین

که گنجش ز بخشش بنالد همى

بزرگى ز نامش ببالد همى‏

ز دریا بدریا سپاه ویست

جهان زیر فرّ کلاه ویست‏

خداوند نام و خداوند گنج

خداوند شمشیر و خفتان و رنج‏

ز گیتى بکان اندرون زر نماند

که منشور جود و را بر نخواند

ببزم اندرون گنج پیدا کند

چو رزم آیدش رنج بینا کند

ببار آورد شاخ دین و خرد

گمانش بدانش خرد پرورد

ز یزدان بران شاه باد آفرین

که نازد بدو تاج و تخت و نگین

که گنجش ز بخشش بنالد همى

بزرگى ز نامش ببالد همى‏

ز دریا بدریا سپاه ویست

جهان زیر فرّ کلاه ویست‏

خداوند نام و خداوند گنج

خداوند شمشیر و خفتان و رنج‏

ز گیتى بکان اندرون زر نماند

که منشور جود و را بر نخواند

ببزم اندرون گنج پیدا کند

چو رزم آیدش رنج بینا کند

ببار آورد شاخ دین و خرد

گمانش بدانش خرد پرورد

باندیشه از بى‏گزندان بود

همیشه پناهش بیزدان بود

چو او مرز گیرد بشمشیر تیز

بر انگیزد اندر جهان رستخیز

ز دشمن ستاند ببخشد بدوست

خداوند پیروزگر یار اوست‏

بدان تیغ زن دست گوهر فشان

ز گیتى نجوید همى جز نشان‏

که در بزم دریاش خواند سپهر

برزم اندرون شیر خورشید چهر

گواهى دهد بر زمین خاک و آب

همان بر فلک چشمه آفتاب‏

که چون او ندیدست شاهى بجنگ

نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ‏

اگر مهر با کین بر آمیزدى

ستاره ز خشمش بپرهیزدى‏

تنش زورمند است و چندان سپاه

که اندر میان باد را نیست راه‏

پس لشکرش هفتصد ژنده پیل

خداى جهان یارش و جبرئیل‏

همى باژ خواهد ز هر مهترى

ز هر نامدارى و هر کشورى‏

اگر باژ ندهند کشور دهند

همان گنج و هم تخت و افسر دهند

که یارد گذشتن ز پیمان اوى

و گر سر کشیدن ز فرمان اوى‏

که در بزم گیتى بدو روشنست

برزم اندرون کوه در جوشنست‏

ابو القاسم آن شهریار دلیر

کجا گور بستاند از چنگ شیر

جهاندار محمود کاندر نبرد

سر سرکشان اندر آرد بگرد

جهان تا جهان باشد او شاه باد

بلند اخترش افسر ماه باد

که آرایش چرخ گردنده اوست

ببزم اندرون ابر بخشنده اوست‏

خرد هستش و نیک نامى و داد

جهان بى‏سر و افسر او مباد

سپاه و دل و گنج و دستور هست

همان رزم و بزم و مى و سور هست‏

یکى فرش گسترده شد در جهان

که هرگز نشانش نگردد نهان‏

کجا فرش را مسند و مرقدست

نشستنگه نصر بن احمدست‏

که این گونه آرام شاهى بدوست

خرد در سر نامداران نکوست‏

نبد خسروان را چنو کدخداى

بپرهیز دین و برادى و راى‏

گشاده زبان و دل و پاک دست

پرستنده شاه یزدان پرست‏

ز دستور فرزانه و دادگر

پراگنده رنج من آمد ببر

بپیوستم این نامه باستان

پسندیده از دفتر راستان‏

که تا روز پیرى مرا بر دهد

بزرگى و دینار و افسر دهد

ندیدم جهاندار بخشنده‏اى

بتخت کیان بر درخشنده‏اى‏

همى داشتم تا کى آید پدید

جوادى که جودش نخواهد کلید

نگهبان دین و نگهبان تاج

فروزنده افسر و تخت عاج‏

برزم دلیران توانا بود

بچون و چرا نیز دانا بود

چنین سال بگذاشتم شست و پنج

بدرویشى و زندگانى برنج‏

چو پنج از سر سال شستم نشست

من اندر نشیب و سرم سوى پست‏

رخ لاله‏گون گشت بر سان کاه

چو کافور شد رنگ مشک سیاه‏

بدان گه که بد سال پنجاه و هفت

نوانتر شدم چون جوانى برفت‏

فریدون بیدار دل زنده شد

زمان و زمین پیش او بنده شد

بداد و ببخشش گرفت این جهان

سرش برتر آمد ز شاهنشهان‏

فروزان شد آثار تاریخ اوى

که جاوید بادا بن و بیخ اوى‏

از ان پس که گوشم شنید آن خروش

نهادم بران تیز آواز گوش‏

بپیوستم این نامه بر نام اوى

همه مهترى باد فرجام اوى‏

از ان پس تن جانور خاک راست

روان روان معدن پاک راست‏

همان نیز بخشنده و دادگر

کزویست پیدا بگیتى هنر

که باشد بپیرى مرا دستگیر

خداوند شمشیر و تاج و سریر

خداوند هند و خداوند چین

خداوند ایران و توران زمین‏

خداوند زیباى برتر منش

ازو دور پیغاره و سر زنش‏

بدرّد ز آواز او کوه و سنگ

بدریا نهنگ و بخشکى پلنگ‏

چه دینار در پیش بزمش چه خاک

ز بخشش ندارد دلش هیچ باک‏

جهاندار محمود خورشید فش

برزم اندرون شیر شمشیر کش‏

مرا از جهان بى‏نیازى دهد

میان گوان سر فرازى دهد

که جاوید بادا سر و تخت اوى

بکام دلش گردش بخت اوى‏

که داند و را در جهان خود ستود

کسى کش ستاید که یارد شنود

که شاه از گمان و توان برترست

چو بر تارک مشترى افسرست‏

یکى بندگى کردم اى شهریار

که ماند ز من در جهان یادگار

بناهاى آباد گردد خراب

ز باران و ز تابش آفتاب‏

پى افگندم از نظم کاخى بلند

که از باد و بارانش ناید گزند

برین نامه بر سالها بگذرد

همى خواند آن کس که دارد خرد

کند آفرین بر جهاندار شاه

که بى‏او مبیناد کس پیشگاه‏

مر او را ستاینده کردار اوست

جهان سر بسر زیر آثار اوست‏

چو مایه ندارم ثناى ورا

نیایش کنم خاک پاى ورا

زمانه سراسر بدو زنده باد

خرد تخت او را فروزنده باد

دلش شادمانه چو خرّم بهار

همیشه برین گردش روزگار

ازو شادمانه دل انجمن

بهر کار پیروز و چیره سخن‏

همى تا بگردد فلک چرخ وار

بود اندرو مشترى را گذار

شهنشاه ما باد با جاه و ناز

ازو دور چشم بد و بى‏نیاز

کنون زین سپس نامه باستان

بپیوندم از گفته راستان‏

چو پیش آورم گردش روزگار

نباید مرا پند آموزگار

چو پیکار کى‏خسرو آمد پدید

ز من جادویها بباید شنید

بدین داستان در ببارم همى

بسنگ اندرون لاله کارم همى‏

کنون خامه‏اى یافتم بیش از ان

که مغز سخن بافتم پیش از ان‏

ایا آزمون را نهاده دو چشم

گهى شادمانى گهى درد و خشم‏

شگفت اندرین گنبد لاژورد

بماند چنین دل پر از داغ و درد

چنین بود تا بود دور زمان

بنوّى تو اندر شگفتى ممان‏

یکى را همه بهره شهدست و قند

تن آسانى و ناز و بخت بلند

یکى زو همه ساله با درد و رنج

شده تنگ دل در سراى سپنج‏

یکى را همه رفتن اندر نهیب

گهى در فراز و گهى در نشیب‏

چنین پروراند همى روزگار

فزون آمد از رنگ گل رنج خار

هر آنگه که سال اندر آمد بشست

بباید کشیدن ز بیشیت دست‏

ز هفتاد بر نگذرد بس کسى

ز دوران چرخ آزمودم بسى‏

و گر بگذرد آن همه بتّریست

بدان زندگانى بباید گریست‏

اگر دام ماهى بدى سال شست

خردمند ازو یافتى راه جست‏

نیابیم بر چرخ گردنده راه

نه بر کار دادار خورشید و ماه‏

جهاندار اگر چند کوشد برنج

بتازد بکین و بنازد بگنج‏

همش رفت باید بدیگر سراى

بماند همه کوشش ایدر بجاى‏

تو از کار کى‏خسرو اندازه گیر

کهن گشته کار جهان تازه گیر

که کین پدر باز جست از نیا

بشمشیر و هم چاره و کیمیا

نیا را بکشت و خود ایدر نماند

جهان نیز منشور او را نخواند

چنینست رسم سراى سپنج

بدان کوش تا دور مانى ز رنج‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

یک نظر

  1. اقا فردوسی کی از جانی بی وجدان قلاده خلیفه به گردنی حمایت کرد اخه.اصن فردوسی معروفه به این که برا چاپلوسی هیچ کس شعر نگفت.وگرنه که شاه محمود حتما کتابشو می پذیرفت.کلا فردوسی چون دید جانی هایی مثل محمود وجود دارن که اجازه نمیدن زبان فارسی رایج بشه شاهنامه رو نوشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن