داراب
آگاه شدن رشنواد از کار داراب
چنان بد که روزى یکى تند باد
برآمد غمى گشت زان رشنواد
یکى رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پر خروش
بهر سو ز باران همى تاختند
بدشت اندرون خیمهها ساختند
غمى بود زان کار داراب نیز
ز باران همى جست راه گریز
نگه کرد ویران یکى جاى دید
میانش یکى طاق بر پاى دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکى خسروى جاى پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پرده سراى
نه خیمه نه انباز و نه چارپاى
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنى بود بىیار و جفت
چنان بد که روزى یکى تند باد
برآمد غمى گشت زان رشنواد
یکى رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پر خروش
بهر سو ز باران همى تاختند
بدشت اندرون خیمهها ساختند
غمى بود زان کار داراب نیز
ز باران همى جست راه گریز
نگه کرد ویران یکى جاى دید
میانش یکى طاق بر پاى دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکى خسروى جاى پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پرده سراى
نه خیمه نه انباز و نه چارپاى
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنى بود بىیار و جفت
سپهبد همى گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
ز ویران خروشى بگوش آمدش
کزان سهم جاى خروش آمدش
که اى طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکى خیمه و یار و جفت
بیامد بزیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تند باد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که اى طاق چشم خرد را مپوش
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یاد گیر
سیم بار آوازش آمد بگوش
شگفتى دلش تنگ شد زان خروش
بفرزانه گفت این چه شاید بدن
یکى را سوى طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردى جوان
خردمند و با چهره پهلوان
همه جامه و باره ترّ و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
بپیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
بفرمود کو را بخوانید زود
خروشى برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کاى خفته مرد
ازین خواب بر خیز و بیدار گرد
چو دارا باسپ اندر آورد پاى
شکسته رواق اندر آمد ز جاى
چو سالار شاه آن شگفتى بدید
سر و پاى داراب را بنگرید
چنین گفت کاینت شگفتى شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بشد تیز با او بپرده سراى
همى گفت کاى دادگر یک خداى
کسى در جهان این شگفتى ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
بفرمود تا جامهها خواستند
بخرگاه جایى بیاراستند
بکردار کوه آتشى بر فروخت
بسى عود با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن برآراست کار
بفرمود تا موبدى رهنماى
یکى دست جامه ز سر تا بپاى
یکى اسپ با زین و زرّین ستام
کمندى و تیغى بزرّین نیام
بداراب دادند و پرسید ز وى
که اى شیر دل مهتر نامجوى
چه مردى تو و زاد بومت کجاست
سزد گر بگویى همه راه راست
چو بشنید داراب یک سر بگفت
گذشته همى برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همى گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوى خویش
ز دینار و دیبا بپهلوى خویش
یکایک بسالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
هم انگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را