داراب

رزم کردن داراب با فیلپوس و به زنى گرفتن دخترش را

شد از جنگ نیزه وران تا بروم

همى جست رزم اندر آباد بوم‏

بروم اندرون شاه بد فیلقوس

کجا بود با راى او شاه سوس‏

نوشتند نامه که پور هماى

سپاهى بیاورد بى‏مر ز جاى‏

چو بشنید سالار روم این سخن

بیاد آمدش روزگار کهن‏

ز عمّوریه لشکرى گرد کرد

همه نامداران روز نبرد

چو دارا بیامد بزرگان روم

بپرداختند آن همه مرز و بوم‏

ز عمّوریه فیلقوس و سران

برفتند گردان و جنگاوران‏

دو رزم گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گیتى فروز

شد از جنگ نیزه وران تا بروم

همى جست رزم اندر آباد بوم‏

بروم اندرون شاه بد فیلقوس

کجا بود با راى او شاه سوس‏

نوشتند نامه که پور هماى

سپاهى بیاورد بى‏مر ز جاى‏

چو بشنید سالار روم این سخن

بیاد آمدش روزگار کهن‏

ز عمّوریه لشکرى گرد کرد

همه نامداران روز نبرد

چو دارا بیامد بزرگان روم

بپرداختند آن همه مرز و بوم‏

ز عمّوریه فیلقوس و سران

برفتند گردان و جنگاوران‏

دو رزم گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گیتى فروز

گریزان بشد فیلقوس و سپاه

یکى را نبد ترگ و رومى کلاه‏

زن و کودکان نیز کردند اسیر

بکشتند چندى بشمشیر و تیر

چو از پیش دارا بشهر آمدند

ازان رفته لشکر دو بهر آمدند

دگر پیشتر کشته و خسته بود

پس پشتشان نیزه پیوسته بود

بعمّوریه در حصارى شدند

از یشان بسى زینهارى شدند

فرستاده‏یى آمد از فیلقوس

خردمند و بیدار و با نعم و بوس‏

ابا برده و بدره و با نثار

دو صندوق پر گوهر شاهوار

چنین بود پیغام کز یک خداى

بخواهم که او باشدم رهنماى‏

که فرجام این رزم بزم آوریم

مبادا که دل سوى رزم آوریم‏

همه راستى باید و مردمى

ز کژّى و آزار خیزد کمى‏

چو عمّوریه کان نشست منست

تو آیى و سازى که گیرى بدست‏

دل من بجوش آید از نام و ننگ

بهنگام بزم اندر آیم بجنگ‏

تو آن کن که از شهریاران سزاست

پدر شاه بود و پسر پادشاست‏

چو بشنید آزادگان را بخواند

همه داستان پیش ایشان براند

چه بینید گفت اندرین گفت و گوى

بجوید همى فیلقوس آب روى‏

همه مهتران خواندند آفرین

که اى شاه بینا دل و پاک دین‏

شهنشاه بر مهتران مهتر است

ز کار آن گزیند کجا در خور است‏

یکى دخترى دارد این نامدار

ببالاى سرو و برخ چون بهار

بت‏آراى چون او نبیند بچین

میان بتان چون درخشان نگین‏

اگر شاه بیند پسند آیدش

بپالیز سرو بلند آیدش‏

فرستاده روم را خواند شاه

بگفت آنچ بشنید از نیکخواه‏

بدو گفت رو پیش قیصر بگوى

اگر جست خواهى همى آب روى‏

پس پرده تو یکى دختر است

که بر تارک بانوان افسر است‏

نگارى که ناهید خوانى ورا

بر اورنگ زرّین نشانى ورا

بمن بخش و بفرست با باژ روم

چو خواهى که بى‏رنج ماندت بوم‏

فرستاده بشنید و آمد چو باد

بقیصر بر آن گفتها کرد یاد

بدان شاد شد فیلقوس و سپاه

که داماد باشد مر او را چو شاه‏

سخن گفت هر گونه از باژ و ساو

ز چیزى که دارد پى روم تاو

بران بر نهادند سالى که شاه

ستاند ز قیصر که دارد سپاه‏

ز زر خایه ریخته صد هزار

ابا هر یکى گوهر شاهوار

چهل کرده مثقال هر خایه‏یى

همان نیز گوهر گرانمایه‏یى‏

ببخشید بر مرزبانان روم

هرانکس که بودند زآباد بوم‏

از آن پس همه فیلسوفان شهر

هرانکس که بودش از آن شهر بهر

بفرمود تا راه را ساختند

ز هر کار دل را بپرداختند

برفتند با دختر شهریار

گرانمایگان هر یکى با نثار

یکى مهر زرّین بیاراستند

پرستنده تا جور خواستند

ده استر همه بار دیباى روم

بسى پیکر از گوهر و زرّ بوم‏

شتروار سیصد ز گستردنى

ز چیزى که بد راه را بردنى‏

دلاراى رومى بمهد اندرون

سکوبا و راهب ورا رهنمون‏

کنیزک پس پشت ناهید شست

از آن هر یکى جامى از زر بدست‏

بجام اندرون گوهر شاهوار

بت‏آراى با افسر و گوشوار

سقف خوب رخ را بدارا سپرد

گهرها بگنجور او بر شمرد

از آن پس بران رزمگه بس نماند

سپه را سوى شهر ایران براند

سوى پارس آمد دلارام و شاد

کلاه بزرگى بسر بر نهاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن