اسکندر

رفتن اسکندر به زمین حبش

و زان جایگه رفت خورشیدفش

بیامد دمان تا زمین حبش‏

ز مردم زمین بود چون پرّ زاغ

سیه گشته و چشمها چون چراغ‏

تناور یکى لشکرى زورمند

برهنه تن و پوست و بالا بلند

چو از دور دیدند گرد سپاه

خروشى برآمد ز ابر سیاه‏

سپاه انجمن شد هزاران هزار

و زان تیره شد دیده شهریار

بسوى سکندر نهادند سر

بکشتند بسیار پرخاشخر

بجاى سنان استخوان داشتند

همى بر تن مرد بگذاشتند

بلشکر بفرمود پس شهریار

که برداشتند آلت کارزار

و زان جایگه رفت خورشیدفش

بیامد دمان تا زمین حبش‏

ز مردم زمین بود چون پرّ زاغ

سیه گشته و چشمها چون چراغ‏

تناور یکى لشکرى زورمند

برهنه تن و پوست و بالا بلند

چو از دور دیدند گرد سپاه

خروشى برآمد ز ابر سیاه‏

سپاه انجمن شد هزاران هزار

و زان تیره شد دیده شهریار

بسوى سکندر نهادند سر

بکشتند بسیار پرخاشخر

بجاى سنان استخوان داشتند

همى بر تن مرد بگذاشتند

بلشکر بفرمود پس شهریار

که برداشتند آلت کارزار

برهنه بجنگ اندر آمد حبش

غمى گشت زان لشکر شیرفش‏

بکشتند زیشان فزون از شمار

بپیچید دیگر سر از کار زار

ز خون ریختن گشت روى زمین

سراسر بکردار دریاى چین‏

چو از خون در و دشت آلوده شد

ز کشته بهر جاى بر توده شد

چو بر توده خاشاکها برزدند

بفرمود تا آتش اندر زدند

چو شب گشت بشنید آواز کرگ

سکندر بپوشید خفتان و ترگ‏

یکى پیش رو بود مهتر ز پیل

بسر بر سرو داشت همرنگ نیل‏

ازین نامداران فراوان بکشت

بسى حمله بردند و ننمود پشت‏

بکشتند فرجام کارش بتیر

یکى آهنین کوه بد پیل گیر

و زان جایگه تیز لشکر براند

بسى نام دادار گیهان بخواند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *