اسکندر

پاسخ دادن مهران کید را

چو بشنید مهران ز کید این سخن

بدو گفت ازین خواب دل بد مکن‏

نه کمتر شود بر تو نام بلند

نه آید بدین پادشاهى گزند

سکندر بیارد سپاهى گران

ز روم و ز ایران گزیده سران‏

چو خواهى که باشد ترا آب روى

خرد یار کن رزم او را مجوى‏

ترا چار چیزست کاندر جهان

کسى آن ندید از کهان و مهان‏

یکى چون بهشت برین دخترت

کزو تابد اندر زمین افسرت‏

دگر فیلسوفى که دارى نهان

بگوید همه با تو راز جهان‏

سه دیگر پزشکى که هست ارجمند

بدانندگى نام کرده بلند

چو بشنید مهران ز کید این سخن

بدو گفت ازین خواب دل بد مکن‏

نه کمتر شود بر تو نام بلند

نه آید بدین پادشاهى گزند

سکندر بیارد سپاهى گران

ز روم و ز ایران گزیده سران‏

چو خواهى که باشد ترا آب روى

خرد یار کن رزم او را مجوى‏

ترا چار چیزست کاندر جهان

کسى آن ندید از کهان و مهان‏

یکى چون بهشت برین دخترت

کزو تابد اندر زمین افسرت‏

دگر فیلسوفى که دارى نهان

بگوید همه با تو راز جهان‏

سه دیگر پزشکى که هست ارجمند

بدانندگى نام کرده بلند

چهارم قدح کاندر و ریزى آب

نه ز آتش شود کم نه از آفتاب‏

ز خوردن نگیرد کمى آب اوى

بدین چیزها راست کن آب روى‏

چو آید بدین باش و مسگال جنگ

چو خواهى که ایدر نسازد درنگ‏

بسنده نباشى تو با لشکرش

نه با چاره و گنج و با افسرش‏

چو بر کار تو راى فرّخ کنیم

همان خواب را نیز پاسخ کنیم‏

یکى خانه دیدى و سوراخ تنگ

کزو پیل بیرون شدى بى‏درنگ‏

تو آن خانه را همچو گیتى شناس

همان پیل شاهى بود ناسپاس‏

که بیدادگر باشد و کژّ گوى

جز از نام شاهى نباشد بدوى‏

ازین پس بیاید یکى پادشا

چنان سست و بى‏سود و ناپارسا

بدل سفله باشد بتن ناتوان

بآز اندرون نیز تیره روان‏

کجا زیر دستانش باشند شاد

پر از غم دل شاه و لب پر از باد

دگر آنک دیدى ز کرپاس نغز

گرفته و را چار پاکیزه مغز

نه کرپاس نغز از کشیدن درید

نه آمد ستوه آنک او را کشید

ازین پس بیاید یکى نامدار

ز دشت سواران نیزه‏گزار

یکى مرد پاکیزه و نیکخوى

بدو دین یزدان شود چار سوى‏

یکى پیر دهقان آتش پرست

که بر واژ برسم بگیرد بدست‏

دگر دین موسى که خوانى جهود

که گوید جز آن را نشاید ستود

دگر دین یونانى آن پارسا

که داد آورد در دل پادشا

چهارم بیاید همین پاک راى

سر هوشمندان بر آرد ز جاى‏

چنان چار سو از پى پاس را

کشیدند زانگونه کرپاس را

تو کرپاس را دین یزدان شناس

کشنده چهار آمد از بهر پاس‏

همى در کشد این ازان آن ازین

شوند آن زمان دشمن از بهر دین‏

دگر تشنه‏یى کو شد از آب خوش

گریزان و ماهى و را آب کش‏

زمانى بیاید که پاکیزه مرد

شود خوار چون آب دانش بخورد

بکردار ماهى بدریا شود

گر از بد کنش بر ثریّا شود

همى تشنگان را بخواند بر آب

کس او را ز دانش نسازد جواب‏

گریزند زان مرد دانش پژوه

گشایند لبها ببد هم گروه‏

به پنجم که دیدى یکى شارستان

بدو اندرون ساخته کارستان‏

پر از خورد و داد و خرید و فروخت

تو گفتى زمان چشم ایشان بدوخت‏

ز کورى یکى دیگرى را ندید

همى این بدان آن بدین ننگرید

زمانى بیاید کزان سان شود

که دانا پرستار نادان شود

بدیشان بود دانشومند خوار

درخت خردشان نیاید ببار

ستاینده مرد نادان شوند

نیایش کنان پیش یزدان شوند

همى داند آن کس که گوید دروغ

همى زان پرستش نگیرد فروغ‏

ششم آنک دیدى بر اسپى دو سر

خورش را نبودى بر و بر گذر

زمانى بیاید که مردم بچیز

شود شاد و سیرى نیابند نیز

نه درویش یابد ازو بهره‏یى

نه دانش پژوهى و نه شهره‏یى‏

جز از خویشتن را نخواهند بس

کسى را نباشند فریاد رس‏

بهفتم که پر آب دیدى سه خم

یکى زو تهى مانده بد تا بدم‏

دو از آب دایم سراسر بدى

میانه یکى خشک و بى‏بر بدى‏

ازین پس بیاید یکى روزگار

که درویش گردد چنان سست و خوار

که گر ابر گردد بهاران پر آب

ز درویش پنهان کند آفتاب‏

نبارد بدو نیز باران خویش

دل مرد درویش زو گشته ریش‏

توانگر ببخشد همى این بران

یکى با دگر چرب و شیرین زبان‏

شود مرد درویش را خشک لب

همى روز را بگذراند بشب‏

دگر آنک گاوى چنان تن درست

ز گوساله لاغر او شیر جست‏

چو کیوان ببرج ترازو شود

جهان زیر نیروى بازو شود

شود کار بیمار و درویش سست

وزو چیز خواهد همى تن درست‏

نه هرگز گشاید سر گنج خویش

نه زو باز دارد بتن رنج خویش‏

دگر چشمه‏یى دیدى از آب خشک

بگرد اندرش آبهاى چو مشک‏

نه زو بر دمیدى یکى روشن آب

نه آن آبها را گرفتى شتاب‏

ازین پس یکى روزگارى بود

که اندر جهان شهریارى بود

که دانش نباشد بنزدیک اوى

پر از غم بود جان تاریک اوى‏

همى هر زمان نو کند لشکرى

که سازند زو نامدار افسرى‏

سرانجام لشکر نماند نه شاه

بیاید نو آیین یکى پیش گاه‏

کنون این زمان روز اسکندرست

که بر تارک مهتران افسرست‏

چو آید بدو ده تو این چار چیز

بر آنم که چیزى نخواهد بنیز

چو خشنود دارى و را بگذرد

که دانش پژوهست و دارد خرد

ز مهران چو بشنید کید این سخن

برو تازه شد روزگار کهن‏

بیامد سر و چشم او بوس داد

دلارام و پیروز برگشت شاد

ز نزدیک دانا چو برگشت شاه

حکیمان برفتند با او براه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *