فریدون

گرفتن قارن دژ الانان را

بسلم آگهى رفت ازین رزمگاه

و زان تیرگى کاندر آمد بما

پس پشتش اندر یکى حصن بود

بر آورده سر تا بچرخ کبود

چنان ساخت کاید بدان حصن باز

که دارد زمانه نشیب و فراز

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد

که برگاشتش سلم روى از نبرد

کالانى دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بر بگیریم راه‏

که گر حصن دریا شود جاى اوى

کسى نگسلاند ز بن پاى اوى‏

یکى جاى دارد سر اندر سحاب

بچاره بر آورده از قعر آب‏

نهاده ز هر چیز گنجى بجاى

فگنده برو سایه پرّ هماى‏

بسلم آگهى رفت ازین رزمگاه

و زان تیرگى کاندر آمد بما

پس پشتش اندر یکى حصن بود

بر آورده سر تا بچرخ کبود

چنان ساخت کاید بدان حصن باز

که دارد زمانه نشیب و فراز

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد

که برگاشتش سلم روى از نبرد

کالانى دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بر بگیریم راه‏

که گر حصن دریا شود جاى اوى

کسى نگسلاند ز بن پاى اوى‏

یکى جاى دارد سر اندر سحاب

بچاره بر آورده از قعر آب‏

نهاده ز هر چیز گنجى بجاى

فگنده برو سایه پرّ هماى‏

مرا رفت باید بدین چاره زود

رکاب و عنان را بباید بسود

اگر شاه بیند ز جنگ آوران

بکهتر سپارد سپاهى گران‏

همان با درفش همایون شاه

هم انگشتر تور با من براه‏

بباید کنون چاره ساختن

سپه را بحصن اندر انداختن‏

من و گرد گرشاسپ و این تیره شب

برین راز بر باد مگشاى لب‏

چو روى هوا گشت چون آبنوس

نهادند بر کوهه پیل کوس‏

همه نامداران پر خاشجوى

ز خشکى بدریا نهادند روى‏

سپه را بشیروى بسپرد و گفت

که من خویشتن را بخواهم نهفت‏

شوم سوى دژبان بپیغمبرى

نمایم بدو مهر انگشترى‏

چو در دژ شوم بر فرازم درفش

درفشان کنم تیغهاى بنفش‏

شما روى یک سر سوى دژ نهید

چنانک اندر آیید دمید و دهید

سپه را بنزدیک دریا بماند

بشیروى شیراوژن و خود براند

بیامد چو نزدیکى دژ رسید

سخن گفت و دژدار مُهرش بدید

چنین گفت کز نزد تور آمدم

بفرمود تا یک زمان دم زدم‏

مرا گفت شو پیش دژبان بگوى

که روز و شب آرام و خوردن مجوى‏

کز ایدر درفش منوچهر شاه

سوى دژ فرستد همى با سپاه‏

تو با او بنیک و ببد یار باش

نگهبان دژ باش و بیدار باش‏

چو دژبان چنین گفتها را شنید

همان مهر انگشترى را بدید

همان گه در دژ گشادند باز

بدید آشکارا ندانست راز

نگر تا سخنگوى دهقان چه گفت

که راز دل آن دید کو دل نهفت

مرا و ترا بندگى پیشه باد

ابا پیشه‏مان نیز اندیشه باد

بنیک و ببد هر چه شاید بدن

بباید همى داستانها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوى

یکایک بروى اندر آورده روى

یکى بدسگال و یکى ساده دل

سپهبد بهر چاره آماده دل

همى جست آن روز تا شب زمان

نه آگاه دژدار از آن بدگمان

ببیگانه بر مهر خویشى نهاد

بداد از گزافه سر و دژ بباد

چو شب روز شد قارن رزمخواه

درفشى بر افراخت چون گرد ماه‏

خروشید و بنمود یک یک نشان

بشیروى و گردان گردنکشان‏

چو شیروى دید آن درفش یلى

بکین روى بنهاد با پر دلى‏

در حصن بگرفت و اندر نهاد

سران را ز خون بر سر افسر نهاد

بیک دست قارن بیک دست شیر

بسر گرز و تیغ آتش و آب زیر

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید

نه آیین دژ بد نه دژبان پدید

نه دژ بود گفتى نه کشتى بر آب

یکى دود دیدى سر اندر سحاب‏

درخشیدن آتش و باد خاست

خروش سواران و فریاد خاست‏

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت‏

بکشتند از یشان فزون از شمار

همى دود از آتش بر آمد چو قار

همه روى دریا شده قیرگون

همه روى صحرا شده جوى خون‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن