گشتاسب

داستان کتایون دختر قیصر

چنان بود قیصر بدانگه براى

که چون دختر او رسیدى بجاى‏

چو گشتى بلند اختر و جفت جوى

بدیدى که آمدش هنگام شوى‏

یکى گرد کردى بکاخ انجمن

بزرگان فرزانه و راى زن‏

هر آن کس که بودى مر او را همال

از ان نامداران بر آورده یال‏

ز کاخ پدر دختر ماه روى

بگشتى بران انجمن جفت جوى‏

پرستنده بودى بگرد اندرش

ز مردم نبودى پدید افسرش‏

پس پرده قیصر آن روزگار

سه بد دختر اندر جهان نامدار

ببالا و دیدار و آهستگى

ببایستگى هم بشایستگى‏

چنان بود قیصر بدانگه براى

که چون دختر او رسیدى بجاى‏

چو گشتى بلند اختر و جفت جوى

بدیدى که آمدش هنگام شوى‏

یکى گرد کردى بکاخ انجمن

بزرگان فرزانه و راى زن‏

هر آن کس که بودى مر او را همال

از ان نامداران بر آورده یال‏

ز کاخ پدر دختر ماه روى

بگشتى بران انجمن جفت جوى‏

پرستنده بودى بگرد اندرش

ز مردم نبودى پدید افسرش‏

پس پرده قیصر آن روزگار

سه بد دختر اندر جهان نامدار

ببالا و دیدار و آهستگى

ببایستگى هم بشایستگى‏

یکى بود مهتر کتایون بنام

خردمند و روشن دل و شادکام‏

کتایون چنان دید یک شب بخواب

که روشن شدى کشور از آفتاب‏

یکى انجمن مرد پیدا شدى

از انبوه مردم ثریا شدى‏

سر انجمن بود بیگانه‏یى

غریبى دل آزار و فرزانه‏یى‏

ببالاى سرو و بدیدار ماه

نشستنش چون بر سر گاه شاه‏

یکى دسته دادى کتایون بدوى

وزو بستدى دسته رنگ و بوى‏

یکى انجمن کرد قیصر بزرگ

هر آن کس که بودند گرد و سترگ‏

بشبگیر چون بردمید آفتاب

سر نامداران بر آمد ز خواب‏

بران انجمن شاد بنشاندند

از ان پس پرى چهره را خواندند

کتایون بشد با پرستار شست

یکى دسته گل هر یکى را بدست‏

همى گشت چندان کش آمد ستوه

پسندش نیامد کسى زان گروه‏

از ایوان سوى پرده بنهاد روى

خرامان و پویان و دل جفت جوى‏

هم آنگه زمین گشت چون پرّ زاغ

چنین تا سر از کوه برزد چراغ‏

بفرمود قیصر که از کهتران

بروم اندرون مایه‏ور مهتران‏

بیارند یک سر بکاخ بلند

بدان تا که باشد بخوبى پسند

چو آگاهى آمد بهر مهترى

بهر نامدارى و کنداورى‏

خردمند مهتر بگشتاسپ گفت

که چندین چه باشى تو اندر نهفت‏

برو تا مگر تاج و گاه مهى

ببینى دلت گردد از غم تهى‏

چو بشنید گشتاسپ با او برفت

بایوان قیصر خرامید تفت‏

به پیغوله‏یى شد فرود از مهان

پر از درد بنشست خسته نهان‏

برفتند بیدار دل بندگان

کتایون و گل رخ پرستندگان‏

همى گشت بر گرد ایوان خویش

پسش بخردان و پرستار پیش‏

چو از دور گشتاسپ را دید گفت

که آن خواب سر برکشید از نهفت‏

بدان مایه‏ور نامدار افسرش

هم آنگه بیاراست خرّم سرش‏

چو دستور آموزگار آن بدید

هم اندر زمان پیش قیصر دوید

که مردى گزین کرد از انجمن

ببالاى سرو سهى در چمن‏

برخ چون گلستان و با یال و کفت

که هر کش ببیند بماند شگفت‏

بَد آنست کو را ندانیم کیست

تو گویى همه فرّه ایزدیست‏

چنین داد پاسخ که دختر مباد

که از پرده عیب آورد بر نژاد

اگر من سپارم بدو دخترم

بننگ اندرون پست گردد سرم‏

هم او را و آن را که او برگزید

بکاخ اندرون سر بباید برید

سقف گفت کاین نیست کارى گران

که پیش از تو بودند چندى سران‏

تو با دخترت گفتى انباز جوى

نگفتى که رومى سرافراز جوى‏

کنون جست آن را که آمدش خوش

تو از راه یزدان سرت را مکش‏

چنین بود رسم نیاکان تو

سر افراز و دین دار و پاکان تو

بآیین این شد پى افگنده روم

تو راهى مگیر اندر آباد بوم‏

همایون نباشد چنین خود مگوى

براهى که هرگز نرفتى مپوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن