گشتاسب

باز رفتن گشتاسب با زریر به ایران زمین و دادن لهراسب تخت ایران او را

چو برخاست قیصر بگشتاسپ گفت

که پاسخ چرا ماندى در نهفت‏

بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین

ببودم بر شاه ایران زمین‏

همه لشکر شاه و آن انجمن

همه آگهند از هنرهاى من‏

همان به که من سوى ایشان شوم

بگویم همه گفته‏ها بشنوم‏

برآرم از یشان همه کام تو

درفشان کنم در جهان نام تو

بدو گفت قیصر تو داناترى

برین آرزو بر تواناترى‏

چو بشنید گشتاسپ گفتار اوى

نشست از بر باره راه جوى‏

بیامد بجاى نشست زریر

بسر افسر و باد پایى بزیر

چو لشکر بدیدند گشتاسپ را

سرافرازتر پور لهراسپ را

پیاده همه پیش اوى آمدند

پر از درد و پر آب روى آمدند

چو برخاست قیصر بگشتاسپ گفت

که پاسخ چرا ماندى در نهفت‏

بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین

ببودم بر شاه ایران زمین‏

همه لشکر شاه و آن انجمن

همه آگهند از هنرهاى من‏

همان به که من سوى ایشان شوم

بگویم همه گفته‏ها بشنوم‏

برآرم از یشان همه کام تو

درفشان کنم در جهان نام تو

بدو گفت قیصر تو داناترى

برین آرزو بر تواناترى‏

چو بشنید گشتاسپ گفتار اوى

نشست از بر باره راه جوى‏

بیامد بجاى نشست زریر

بسر افسر و باد پایى بزیر

چو لشکر بدیدند گشتاسپ را

سرافرازتر پور لهراسپ را

پیاده همه پیش اوى آمدند

پر از درد و پر آب روى آمدند

همه پاک بردند پیشش نماز

که کوتاه شد رنجهاى دراز

همانگه چو آمد بپیشش زریر

پیاده ببود و شد از رزم سیر

گرامیش را تنگ در برگرفت

چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت‏

نشستند بر تخت با مهتران

بزرگان ایران و کنداوران‏

زریر خجسته بگشتاسپ گفت

که بادى همه ساله با بخت جفت‏

پدر پیر سر شد تو برنا دلى

ز دیدار پیران چرا بگسلى‏

بپیرى ورا بخت خندان شدست

پرستنده پاک یزدان شدست‏

فرستاد نزدیک تو تاج و گنج

سزد گر ندارى کنون دل برنج‏

چنین گفت کایران سراسر تراست

سر تخت با تاج کشور تراست‏

ز گیتى یکى کنج ما را بس است

که تخت مهى را جز از من کس است‏

برادر بیاورد پر مایه تاج

همان یاره و طوق و هم تخت عاج‏

چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد

نشست از برش تاج بر سر نهاد

نبیره جهانجوى کاوس کى

ز گودرزیان هرک بد نیک پى‏

چو بهرام و چون ساوه و ریونیز

کسى کو سر افراز بودند نیز

بشاهى برو آفرین خواندند

و را شهریار زمین خواندند

ببودند بر پاى بسته کمر

هر انکس که بودند پرخاشخر

چو گشتاسپ دید آن دلاراى کام

فرستاد نزدیک قیصر پیام‏

کز ایران همه کام تو راست گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت‏

همى چشم دارد زریر و سپاه

که آیى خرامان بدین رزمگاه‏

همه سر بسر با تو پیمان کنند

روان را بمهرت گروگان کنند

گرت رنج ناید خرامى بدشت

که کار زمانه بکام تو گشت‏

فرستاده چون نزد قیصر رسید

بدشت آمد و ساز لشکر بدید

چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج

نهاده بسر بر ز پیروزه تاج‏

بیامد و را تنگ در بر گرفت

سخنهاى دیرینه اندر گرفت‏

بدانست قیصر که گشتاسپ اوست

فروزنده جان لهراسپ اوست‏

فراوانش بستود و بردش نماز

و ز انجا سوى تخت رفتند باز

از آن کرده خویش پوزش گرفت

بپیچید زان روزگار شگفت‏

بپذرفت گفتار او شهریار

سرش را گرفت آنگهى بر کنار

بدو گفت چون تیره گردد هوا

فروزیدن شمع باشد روا

بر ما فرست آنک ما را گزید

که او درد و رنج فراوان کشید

بشد قیصر و رنج و تشویر برد

بسى نیز بر خوى بد بر شمرد

بسوى کتایون فرستاد گنج

یکى افسر و سرخ یاقوت پنج‏

غلام و پرستار و رومى هزار

یکى طوق پر گوهر شاهوار

ز دینار رومى شتر وار پنج

یکى فیلسوفى نگهبان گنج‏

سلیح و درم داد لشکرش را

همان نامداران کشورش را

هرانکس که بود او ز تخم بزرگ

و گر تیغ زن نامدارى سترگ‏

بیاراست خلعت سزاوارشان

بر افروخت پژمرده بازارشان‏

از اسپان تازى و برگستوان

ز خفتان و ز جامه هندوان‏

ز دیبا و دینار و تاج و نگین

ز تخت و ز هر گونه دیباى چین‏

فرستاده نزدیک گشتاسپ برد

یکایک بگنجور او بر شمرد

ابا این بسى آفرین گسترید

بران کو زمان و زمین آفرید

کتایون چو آمد بنزدیک شاه

غو کوس برخاست از بارگاه‏

سپه سوى ایران برفتن گرفت

هوا گرد اسپان نهفتن گرفت‏

چو قیصر دو منزل بیامد براه

عنان تگاور بپیچید شاه‏

بسوگند از آن مرز برگاشتش

بخواهش سوى روم بگذاشتش‏

و ز آن جایگه شد سوى روم باز

چو گشتاسپ شد سوى راه دراز

همى راند تا سوى ایران رسید

بنزد دلیران و شیران رسید

چو بشنید لهراسپ کامد زریر

برادرش گشتاسپ آن نرّه شیر

پذیره شدش با همه مهتران

بزرگان ایران و نام آوران‏

چو دید او پسر را ببر در گرفت

ز جور فلک دست بر سر گرفت‏

فرود آمد از باره گشتاسپ زود

بدو آفرین کرد و زارى نمود

ز ره چون بایوان شاهى شدند

چو خورشید در برج ماهى شدند

بدو گفت لهراسپ کز من مبین

چنین بود راى جهان آفرین‏

نوشته چنین بود مگر بر سرت

که پردخت ماند ز تو کشورت‏

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه

مر او را نشاند از بر تخت و گاه‏

ببوسید و تاجش بسر برنهاد

همى آفرین کرد با تاج یاد

بدو گفت گشتاسپ کاى شهریار

ابى تو مبیناد کس روزگار

چو مهتر کنى من ترا کهترم

بکوشم که گرد ترا نسپرم‏

همه نیک بادا سر انجام تو

مبادا که باشیم بى‏نام تو

که گیتى نماند همى بر کسى

چو ماند بتن رنج ماند بسى‏

چنین است گیهان ناپایدار

برو تخم بد تا توانى مکار

همى خواهم از دادگر یک خداى

که چندان بمانم بگیتى بجاى‏

که این نامه شهریاران پیش

بپیوندم از خوب گفتار خویش‏

از آن پس تن جانور خاک راست

سخن گوى جان معدن پاک راست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *