گشتاسب

بردن دهگانى، گشتاسب را در خانه خویش

همى بود گشتاسپ دل مستمند

خروشان و جوشان ز چرخ بلند

نیامد ز گیتیش جز زهر بهر

یکى روستا دید نزدیک شهر

درخت و گل و آبهاى روان

نشستنگه شاد مرد جوان‏

درختى گشن سایه بر پیش آب

نهان گشته زو چشمه آفتاب‏

بران سایه بنشست مرد جوان

پر از درد پیچان و تیره روان‏

همى گفت کاى داور کردگار

غم آمد مرا بهره زین روزگار

نبینم همى اختر خویش بد

ندانم چرا بر سرم بد رسد

یکى نامور زان پسندیده ده

گذر کرد بر وى که او بود مه‏

همى بود گشتاسپ دل مستمند

خروشان و جوشان ز چرخ بلند

نیامد ز گیتیش جز زهر بهر

یکى روستا دید نزدیک شهر

درخت و گل و آبهاى روان

نشستنگه شاد مرد جوان‏

درختى گشن سایه بر پیش آب

نهان گشته زو چشمه آفتاب‏

بران سایه بنشست مرد جوان

پر از درد پیچان و تیره روان‏

همى گفت کاى داور کردگار

غم آمد مرا بهره زین روزگار

نبینم همى اختر خویش بد

ندانم چرا بر سرم بد رسد

یکى نامور زان پسندیده ده

گذر کرد بر وى که او بود مه‏

ورا دید با دیدگان پر ز خون

بزیر ز نخ دست کرده ستون‏

بدو گفت کاى پاک مرد جوان

چرایى پر از درد و تیره روان‏

اگر آیدت راى ایوان من

بوى شاد یک چند مهمان من‏

مگر کین غمان بر دلت کم شود

سر تیر مژگانت بى‏نم شود

بدو گفت گشتاسپ کاى نامجوى

نژاد تو از کیست با من بگوى‏

چنین داد پاسخ ورا کدخداى

کزین پرسش اکنون ترا چیست راى‏

من از تخم شاه آفریدون گرد

کزان تخمه کس در جهان نیست خرد

چو بشنید گشتاسپ برداشت پاى

همى رفت با نامور کدخداى‏

چو آن مهتر آمد سوى خان خویش

بمهمان بیاراست ایوان خویش‏

بسان برادر همى داشتش

زمانى بناکام نگذاشتش‏

زمانه برین نیز چندى بگشت

برین کار بر ماهیان برگذشت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن