اسفندیار

بند کردن گشتاسپ اسفندیار را

چو آگاه شد شاه کامد پسر

کلاه کیان بر نهاده بسر

مهان و کهان‏را همه خواند پیش

همه زند و استا بنزدیک خویش‏

همه موبدان را بکرسى نشاند

پس آن خسرو تیغ زن را بخواند

بیامد گو و دست کرده بکش

بپیش پدر شد پرستارفش‏

شه خسروان گفت با موبدان

بدان راد مردان و اسپهبدان‏

چه گویید گفتا که آزاده‏اید

بسختى همه پرورش داده‏اید

بگیتى کسى را که باشد پسر

بدو شاد باشد دل تاجور

بهنگام شیرش بدایه دهد

یکى تاج زرّینش بر سر نهد

چو آگاه شد شاه کامد پسر

کلاه کیان بر نهاده بسر

مهان و کهان‏را همه خواند پیش

همه زند و استا بنزدیک خویش‏

همه موبدان را بکرسى نشاند

پس آن خسرو تیغ زن را بخواند

بیامد گو و دست کرده بکش

بپیش پدر شد پرستارفش‏

شه خسروان گفت با موبدان

بدان راد مردان و اسپهبدان‏

چه گویید گفتا که آزاده‏اید

بسختى همه پرورش داده‏اید

بگیتى کسى را که باشد پسر

بدو شاد باشد دل تاجور

بهنگام شیرش بدایه دهد

یکى تاج زرّینش بر سر نهد

همى داردش تا شود چیره دست

بیاموزدش خوردن و بر نشست‏

بسى رنج بیند گرانمایه مرد

سوارى کندش آزموده نبرد

چو آزاده را ره بمردى رسد

چنان زر که از کان بزردى رسد

مر او را بجوید چو جویندگان

ورا بیش گویند گویندگان‏

سوارى شود نیک و پیروز و رزم

سر انجمنها برزم و ببزم‏

چو نیرو کند با سر و یال و شاخ

پدر پیر گشته نشسته بکاخ‏

جهان را کند یک سره زو تهى

نباشد سزاوار تخت مهى‏

ندارد پدر جز یکى نام تخت

نشسته در ایوان نگهبان رخت‏

پسر را جهان و درفش و سپاه

پدر را یکى تاج و زرین کلاه‏

نباشد بران پور همداستان

پسندند گردان چنین داستان‏

ز بهر یکى تاج و افسر پسر

تن باب را دور خواهد ز سر

کند با سپاهش پس آهنگ اوى

نهاده دلش تیز بر چنگ اوى‏

چه گویید پیران که با این پسر

چه نیکو بود کار کردن پدر

گزینانش گفتند کاى شهریار

نیاید خود این هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جویاى گاه

ازین خام تر نیز کارى مخواه‏

جهاندار گفتا که اینک پسر

که آهنگ دارد بجاى پدر

و لیکن من او را بچوبى زنم

که گیرند عبرت همه بر زنم‏

ببندم چنانش سزاوار پس

ببندى که کس را نبستست کس‏

پسر گفت کاى شاه آزاده خوى

مرا مرگ تو کى کند آرزوى‏

ندانم گناهى من اى شهریار

که کردستم اندر همه روزگار

بجان تو اى شاه گر بد بدل

گمان برده‏ام پس سرم برگسل‏

و لیکن تو شاهى و فرمان تراست

تراام من و بند و زندان تراست‏

کنون بند فرما و گر خواه کش

مرا دل درستست و آهسته هش‏

سر خسروان گفت بند آورید

مر او را ببندید و زین مگذرید

بپیش آوریدند آهنگران

غل و بند و زنجیرهاى گران‏

در ان انجمن کس بخواهش زبان

نجنبید بر شهریار جهان‏

ببستند او را سر و دست و پاى

بپیش جهاندار گیهان خداى‏

چنانش ببستند پاى استوار

که هر کش همى دید بگریست زار

چو کردند زنجیر در گردنش

بفرمود بسته بدر بردنش‏

بیارید گفتا یکى پیل نر

دونده پرنده چو مرغى بپر

فراز آوریدند پیلى چو نیل

مر او را ببستند بر پشت پیل‏

چو بردنش از پیش فرخ پدر

دو دیده پر از آب و رخساره تر

فرستاد سوى دژ گنبدان

گرفته پس و پیش اسپهبدان‏

پر از درد بردند بر کوهسار

ستون آوریدند ز آهن چهار

بکرده ستونها بزرگ آهنین

سر اندر هوا و بن اندر زمین‏

مر او را برانجا ببستند سخت

ز تختش بیفگند و برگشت بخت‏

نگهبان او کرد پس اند مرد

گو پهلوان زاده با داغ و درد

بدان تنگى اندر همى زیستى

زمان تا زمان زار بگریستى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن