داستان رستم و اسفندیار

فرستادن اسفندیار بهمن را به نزد رستم

بفرمود تا بهمن آمدش پیش

ورا پندها داد ز اندازه بیش‏

بدو گفت اسپ سیه برنشین

بیاراى تن را بدیباى چین‏

بنه بر سرت افسر خسروى

نگارش همه گوهر پهلوى‏

بران سان که هر کس که بیند ترا

ز گردنکشان بر برگزیند ترا

بداند که هستى تو خسرو نژاد

کند آفریننده را بر تو یاد

ببر پنج بالاى زرّین ستام

سر افراز ده موبد نیک نام‏

هم از راه تا خان رستم بران

مکن کار بر خویشتن بر گران‏

درودش ده از ما و خوبى نماى

بیاراى گفتار و چربى فزاى‏

بگویش که هر کس که گردد بلند

جهاندار و ز هر بدى بى‏گزند

بفرمود تا بهمن آمدش پیش

ورا پندها داد ز اندازه بیش‏

بدو گفت اسپ سیه برنشین

بیاراى تن را بدیباى چین‏

بنه بر سرت افسر خسروى

نگارش همه گوهر پهلوى‏

بران سان که هر کس که بیند ترا

ز گردنکشان بر برگزیند ترا

بداند که هستى تو خسرو نژاد

کند آفریننده را بر تو یاد

ببر پنج بالاى زرّین ستام

سر افراز ده موبد نیک نام‏

هم از راه تا خان رستم بران

مکن کار بر خویشتن بر گران‏

درودش ده از ما و خوبى نماى

بیاراى گفتار و چربى فزاى‏

بگویش که هر کس که گردد بلند

جهاندار و ز هر بدى بى‏گزند

ز دادار باید که دارد سپاس

که اویست جاوید نیکى شناس‏

چو باشد فزاینده نیکویى

بپرهیز دارد سر از بدخویى‏

بیفزایدش کامگارى و گنج

بود شادمان در سراى سپنج‏

چو دورى گزیند ز کردار زشت

بیابد بدان گیتى اندر بهشت‏

بد و نیک بر ما همى بگذرد

چنین داند آن کس که دارد خرد

سرانجام بستر بود تیره خاک

بپرّد روان سوى یزدان پاک‏

بگیتى هرانکس که نیکى شناخت

بکوشید و با شهریاران بساخت‏

همان بر که کارى همان بدروى

سخن هرچ گویى همان بشنوى‏

کنون از تو اندازه گیریم راست

نباید برین بر فزون و نه کاست‏

که بگذاشتى سالیان بى‏شمار

بگیتى بدیدى بسى شهریار

اگر باز جویى ز راه خرد

بدانى که چونین نه اندر خورد

که چندین بزرگى و گنج و سپاه

گرانمایه اسپان و تخت و کلاه‏

ز پیش نیاکان ما یافتى

چو در بندگى تیز بشتافتى‏

چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه

نکردى گذر سوى آن بارگاه‏

چو او شهر ایران بگشتاسپ داد

نیامد ترا هیچ زان تخت یاد

سوى او یکى نامه ننوشته‏اى

از آرایش بندگى گشته‏اى‏

نرفتى بدرگاه او بنده‏وار

نخواهى بگیتى کسى شهریار

ز هوشنگ و جمّ و فریدون گرد

که از تخم ضحّاک شاهى ببرد

همى رو چنین تا سر کى‏قباد

که تاج فریدون بسر بر نهاد

چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار

برزم و ببزم و براى و شکار

پذیرفت پاکیزه دین بهى

نهان گشت گمراهى و بى‏رهى‏

چو خورشید شد راه گیهان خدیو

نهان شد بدآموزى و راه دیو

ازان پس که ارجاسپ آمد بجنگ

سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ‏

ندانست کس لشکرش را شمار

پذیره شدش نامور شهریار

یکى گورستان کرد بر دشت کین

که پیدا نبد پهن روى زمین‏

همانا که تا رستخیز این سخن

میان بزرگان نگردد کهن‏

کنون خاور او راست تا باختر

همى بشکند پشت شیران نر

ز توران زمین تا در هند و روم

جهان شد مر او را چو یک مهره موم‏

ز دشت سواران نیزه‏گزار

بدرگاه اویند چندى سوار

فرستندش از مرزها باژ و ساو

که با جنگ او نیستشان زور و تاو

ازان گفتم این با تو اى پهلوان

که او از تو آزرده دارد روان‏

نرفتى بدان نامور بارگاه

نکردى بدان نامداران نگاه‏

کرانى گرفتستى اندر جهان

که دارى همى خویشتن را نهان‏

فرامش ترا مهتران چون کنند

مگر مغز و دل پاک بیرون کنند

همیشه همه نیکویى خواستى

بفرمان شاهان بیاراستى‏

اگر بر شمارد کسى رنج تو

بگیتى فزون آید از گنج تو

ز شاهان کسى بر چنین داستان

ز بنده نبودند همداستان‏

مرا گفت رستم ز بس خواسته

هم از کشور و گنج آراسته‏

بزاول نشستست و گشتست مست

نگیرد کس از مست چیزى بدست‏

بر آشفت یک روز و سوگند خورد

بروز سپید و شب لاژورد

که او را بجز بسته در بارگاه

نبیند ازین پس جهاندار شاه‏

کنون من ز ایران بدین آمدم

نبد شاه دستور تا دم زدم‏

بپرهیز و پیچان شو از خشم اوى

ندیدى که خشم آورد چشم اوى‏

چو اینجا بیایى و فرمان کنى

روان را بپوزش گروگان کنى‏

بخورشید رخشان و جان زریر

بجان پدرم آن جهاندار شیر

که من زین پشیمان کنم شاه را

بر افروزم این اختر و ماه را

که من زین که گفتم نجویم فروغ

نگردم بهر کار گرد دروغ‏

پشوتن برین بر گواى منست

روان و خرد رهنماى منست‏

همى جستم از تو من آرام شاه

و لیکن همى از تو دیدم گناه‏

پدر شهریارست و من کهترم

ز فرمان او یک زمان نگذرم‏

همه دوده اکنون بباید نشست

زدن راى و سودن بدین کار دست‏

زواره فرامرز و دستان سام

جهان دیده رودابه نیک نام‏

همه پند من یک بیک بشنوید

بدین خوب گفتار من بگروید

نباید که این خانه ویران شود

بکام دلیران ایران شود

چو بسته ترا نزد شاه آورم

بدو بر فراوان گناه آورم‏

بباشیم پیشش بخواهش بپاى

ز خشم و ز کین آرمش باز جاى‏

نمانم که بادى بتو بر وزد

بران سان که از گوهر من سزد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *