داستان رستم و اسفندیار
پند دادن کتایون اسفندیار را
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
بپیش پسر شد پر از آب چشم
چنین گفت با فرّخ اسفندیار
که اى از کیان جهان یادگار
ز بهمن شنیدم که از گلستان
همى رفت خواهى بزابلستان
ببندى همى رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ز گیتى همى پند مادر نیوش
ببد تیز مشتاب و چندین مکوش
سوارى که باشد بنیروى پیل
ز خون راند اندر زمین جوى نیل
بدرّد جگرگاه دیو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
بپیش پسر شد پر از آب چشم
چنین گفت با فرّخ اسفندیار
که اى از کیان جهان یادگار
ز بهمن شنیدم که از گلستان
همى رفت خواهى بزابلستان
ببندى همى رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ز گیتى همى پند مادر نیوش
ببد تیز مشتاب و چندین مکوش
سوارى که باشد بنیروى پیل
ز خون راند اندر زمین جوى نیل
بدرّد جگرگاه دیو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت
همانا چو سهراب دیگر سوار
نبودست جنگى گه کارزار
بچنگ پدر در بهنگام جنگ
بآوردگه کشته شد بىدرنگ
بکین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتى چو دریاى آب
که نفرین برین تخت و این تاج باد
برین کشتن و شور و تاراج باد
مده از پى تاج سر را بباد
که با تاج شاهى ز مادر نزاد
پدر پیر سر گشت و برنا توى
بزور و بمردى توانا توى
سپه یک سره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلایى بخشم
جز از سیستان در جهان جاى هست
دلیرى مکن تیز منماى دست
مرا خاکسار دو گیتى مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که اى مهربان این سخن یاد دار
همانست رستم که دانى همى
هنرهاش چون زند خوانى همى
نکوکارتر زو بایران کسى
نیابى و گر چند پویى بسى
چو او را ببستن نباشد روا
چنین بد نه خوب آید از پادشا
و لیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنى دل ز جان بگسلم
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین دستگاه
مرا گر بزاول سر آید زمان
بدان سو کشد اخترم بىگمان
چو رستم بیاید بفرمان من
ز من نشنود سرد هرگز سخن
ببارید خون از مژه مادرش
همه پاک بر کند موى از سرش
بدو گفت کاى ژنده پیل ژیان
همى خوار گیرى ز نیرو روان
نباشى بسنده تو با پیل تن
از ایدر مرو بىیکى انجمن
مبر پیش پیل ژیان هوش خویش
نهاده بدین گونه بر دوش خویش
اگر زین نشان راى تو رفتنست
همه کام بد گوهر آهرمنست
بدوزخ مبر کودکان را بپاى
که دانا نخواند ترا پاک راى
بمادر چنین گفت پس جنگجوى
که نابردن کودکان نیست روى
چو با زن پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیره روان
بهر رزمگه باید او را نگاه
گذارد بهر زخم گوپال شاه
مرا لشکرى خود نیاید بکار
جز از خویش و پیوند و چندى سوار
ز پیش پسر مادر مهربان
بیامد پر از درد و تیره روان
همه شب ز مهر پسر مادرش
ز دیده همى ریخت خون بر برش