هفت خوان اسفندیار

خوان چهارم کشتن اسفندیار زن جادو را

از آن کار پر درد شد گرگسار

کجا زنده شد مرده اسفندیار

سرا پرده زد بر لب آب شاه

همه خیمه‏ها گردش اندر سپاه‏

مى و رود بر خوان و میخواره خواست

بیاد جهاندار بر پاى خاست‏

بفرمود تا داغ دل گرگسار

بیامد نوان پیش اسفندیار

مى خسروانى سه جامش بداد

بخندید و زان اژدها کرد یاد

بدو گفت کاى بد تن بى‏بها

ببین این دمآهنج نرّ اژدها

ازین پس بمنزل چه پیش آیدم

کجا رنج و تیمار بیش آیدم‏

بدو گفت کاى شاه پیروزگر

همى یابى از اختر نیک بر

از آن کار پر درد شد گرگسار

کجا زنده شد مرده اسفندیار

سرا پرده زد بر لب آب شاه

همه خیمه‏ها گردش اندر سپاه‏

مى و رود بر خوان و میخواره خواست

بیاد جهاندار بر پاى خاست‏

بفرمود تا داغ دل گرگسار

بیامد نوان پیش اسفندیار

مى خسروانى سه جامش بداد

بخندید و زان اژدها کرد یاد

بدو گفت کاى بد تن بى‏بها

ببین این دمآهنج نرّ اژدها

ازین پس بمنزل چه پیش آیدم

کجا رنج و تیمار بیش آیدم‏

بدو گفت کاى شاه پیروزگر

همى یابى از اختر نیک بر

تو فردا چو در منزل آیى فرود

بپیشت زن جادو آرد درود

که دیدست زین پیش لشکر بسى

نکردست پیچان روان از کسى‏

چو خواهد بیابان چو دریا کند

ببالاى خورشید پهنا کند

ورا غول خوانند شاهان بنام

بروز جوانى مرو پیش دام‏

بپیروزى اژدها باز گرد

نباید که نام اندر آرى بگرد

جهانجوى گفت اى بد شوخ‏روى

ز من هرچ بینى تو فردا بگوى‏

که من با زن جادوان آن کنم

که پشت و دل جادوان بشکنم‏

بپیروزى داد ده یک خداى

سر جادوان اندر آرم بپاى‏

چو پیراهن زرد پوشید روز

سوى باختر گشت گیتى فروز

سپه برگرفت و بنه بر نهاد

ز یزدان نیکى دهش کرد یاد

شب تیره لشکر همى راند شاه

چو خورشید بفروخت زرّین کلاه‏

چو یاقوت شد روى برج بره

بخندید روى زمین یک سره‏

سپه را همه بر پشوتن سپرد

یکى جام زرّین پر از مى ببرد

یکى ساخته نیز تنبور خواست

همى رزم پیش آیدش سور خواست‏

یکى بیشه‏یى دید همچون بهشت

تو گفتى سپهر اندر و لاله کشت‏

ندید از درخت اندر و آفتاب

بهر جاى بر چشمه‏یى چون گلاب‏

فرود آمد از بارگى چون سزید

ز بیشه لب چشمه‏یى برگزید

یکى جام زرّین بکف بر نهاد

چو دانست کز مى دلش گشت شاد

همانگاه تنبور را برگرفت

سراییدن و ناله اندر گرفت‏

همى گفت بد اختر اسفندیار

که هرگز نبیند مى و میگسار

نبیند جز از شیر و نر اژدها

ز چنگ بلاها نیابد رها

نیابد همى زین جهان بهره‏یى

بدیدار فرّخ پرى چهره‏یى‏

بیابم ز یزدان همى کام دل

مرا گر دهد چهره دلگسل‏

ببالا چو سرو و چو خورشید روى

فروهشته از مشک تا پاى گل‏

زن جادو آواز اسفندیار

چو بشنید شد چون گل اندر بهار

چنین گفت کامد هژبرى بدام

ابا جامه و رود و پر کرده جام‏

پر آژنگ رویى بى‏آیین و زشت

بدان تیرگى جادویها نوشت‏

بسان یکى ترک شد خوب روى

چو دیباى چینى رخ از مشک موى‏

بیامد بنزدیک اسفندیار

نشست از بر سبزه و جویبار

جهانجوى چون روى او را بدید

سرود و مى و رود برتر کشید

چنین گفت کاى دادگر یک خداى

بکوه و بیابان توى رهنماى‏

بجستم هم اکنون پرى چهره‏یى

بتن شهره‏یى زو مرا بهره‏یى‏

بداد آفریننده داد و راد

مرا پاک جام و پرستنده داد

یکى جام پر باده مشک بوى

بدو داد تا لعل گرددش روى‏

یکى نغز پولاد زنجیر داشت

نهان کرده از جادو آژیر داشت‏

ببازوش در بسته بد زردهشت

بگشتاسپ آورده بود از بهشت‏

بدان آهن از جان اسفندیار

نبردى گمانى ببد روزگار

بینداخت زنجیر در گردنش

بران سان که نیرو ببرد از تنش‏

زن جادو از خویشتن شیر کرد

جهانجوى آهنگ شمشیر کرد

بدو گفت بر من نیارى گزند

اگر آهنین کوه گردى بلند

بیاراى زان سان که هستى رخت

بشمشیر یازم کنون پاسخت‏

بزنجیر شد گنده پیرى تباه

سر و موى چون برف و رنگى سیاه‏

یکى تیز خنجر بزد بر سرش

مبادا که بینى سرش گر برش‏

چو جادو بمرد آسمان تیره گشت

بران سان که چشم اندران خیره گشت‏

یکى باد و گردى بر آمد سیاه

بپوشید دیدار خورشید و ماه‏

ببالا بر آمد جهانجوى مرد

چو رعد خروشان یکى نعره کرد

پشوتن بیامد همى با سپاه

چنین گفت کاى نامبردار شاه‏

نه با زخم تو پاى دارد نهنگ

نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ‏

بگیتى بماناد یل سرفراز

جهان را بمهر تو بادا نیاز

یکى آتش از تارک گرگسار

برآمد ز پیکار اسفندیار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن