کی کاووس

رزم الکوس‏

نگه کرد افراسیاب از کران

چنین گفت با نامور مهتران‏

که گر تا شب این جنگ هم زین نشان

میان دلیران و گردنکشان‏

بماند نماند سوارى بجاى

نبایست کردن بدین رزم راى‏

بپرسید کالکوس جنگى کجاست

که چندین همى رزم شیران بخواست‏

بمستى همى گیو را خواستى

همه جنگ با رستم آراستى‏

همیشه از ایران بدى یاد اوى

کجا شد چنان آتش و باد اوى‏

نگه کرد افراسیاب از کران

چنین گفت با نامور مهتران‏

که گر تا شب این جنگ هم زین نشان

میان دلیران و گردنکشان‏

بماند نماند سوارى بجاى

نبایست کردن بدین رزم راى‏

بپرسید کالکوس جنگى کجاست

که چندین همى رزم شیران بخواست‏

بمستى همى گیو را خواستى

همه جنگ با رستم آراستى‏

همیشه از ایران بدى یاد اوى

کجا شد چنان آتش و باد اوى‏

بالکوس رفت آگهى زین سخن

که سالار توران چه افگند بن‏

بر انگیخت الکوس شبرنگ را

بخون شسته بد بى‏گمان چنگ را

برون رفت با او ز لشکر سوار

ز مردان جنگى فزون از هزار

همه با سنان سر افشان شدند

ابا جوشن و گرز و خفتان شدند

زواره پدیدار بد جنگجوى

بدو تیز الکوس بنهاد روى‏

گمانى چنان برد کو رستمست

بدانست کز تخمه نیر مست‏

زواره بر آویخت با او بهم

چو پیل سرافراز و شیر دژم‏

سنان‏دار نیزه بدو نیم کرد

دل شیر جنگى پر از بیم کرد

بزد دست و تیغ از میان بر کشید

ز گرد سران شد زمین ناپدید

ز کین آوران تیغ بر هم شکست

سوى گرز بردند چون باد دست‏

بینداخت الکوس گرزى چو کوه

که از بیم او شد زواره ستوه‏

بزین اندر از زخم بى‏توش گشت

ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت‏

فرود آمد الکوس تنگ از برش

همى خواست از تن بریدن سرش‏

چو رستم برادر بر انگونه دید

بکردار آتش سوى او دوید

بالکوس بر زد یکى بانگ تند

کجا دست شد سست و شمشیر کند

چو الکوس آواى رستم شنید

دلش گفتى از پوست آمد پدید

بزین اندر آمد بکردار باد

ز مردى بدل در نیامدش یاد

بدو گفت رستم که چنگال شیر

نپیموده زان شدستى دلیر

زواره بدرد از بر زین نشست

پر از خون تن و تیغ مانده بدست‏

برآویخت الکوس با پیل تن

بپوشید بر زین توزى کفن‏

یکى نیزه زد بر کمربند اوى

ز دامن نشد دور پیوند اوى‏

تهمتن یکى نیزه زد بر برش

بخون جگر غرقه شد مغفرش‏

بنیزه همیدون ز زین بر گرفت

دو لشکر بمانده بدو در شگفت‏

زدش بر زمین همچو یک لخت کوه

پر از بیم شد جان توران گروه‏

برین همنشان هفت گرد دلیر

کشیدند شمشیر برسان شیر

پس پشت ایشان دلاور سران

نهادند بر کتف گرز گران‏

چنان بر گرفتند لشکر ز جاى

که پیدا نیامد همى سر ز پاى‏

بکشتند چندان ز جنگ آوران

که شد خاک لعل از کران تا کران‏

فگنده چو پیلان بهر جاى بر

چه با تن چه بى‏تن جدا کرده سر

به آوردگه جاى گشتن نماند

سپه را ره بر گذشتن نماند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *