کی کاووس
رفتن توس و فریبرز به دژ بهمن و باز آمدن کام نایافته
چو خورشید بر زد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را بزیر
فریبرز با طوس نوذر دمان
بنزدیک شاه آمدند آن زمان
چنین گفت با شاه هشیار طوس
که من با سپهبد برم پیل و کوس
همان من کشم کاویانى درفش
رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
کنون همچنین من ز درگاه شاه
بنه بر نهم بر نشانم سپاه
پس اندر فریبرز و کوس و درفش
هوا کرده از سمّ اسپان بنفش
چو فرزند را فرّ و برز کیان
بباشد نبیره نبندد میان
چو خورشید بر زد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را بزیر
فریبرز با طوس نوذر دمان
بنزدیک شاه آمدند آن زمان
چنین گفت با شاه هشیار طوس
که من با سپهبد برم پیل و کوس
همان من کشم کاویانى درفش
رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
کنون همچنین من ز درگاه شاه
بنه بر نهم بر نشانم سپاه
پس اندر فریبرز و کوس و درفش
هوا کرده از سمّ اسپان بنفش
چو فرزند را فرّ و برز کیان
بباشد نبیره نبندد میان
بدو گفت شاه ار تو رانى ز پیش
زمانه نگردد ز آیین خویش
براى خداوند خورشید و ماه
توان ساخت پیروزى و دستگاه
فریبرز را گر چنین است راى
تو لشکر بیاراى و منشین ز پاى
بشد طوس با کاویانى درفش
بپا اندرون کرده زرّینه کفش
فریبرز کاوس در قلبگاه
بپیش اندرون طوس و پیل و سپاه
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید
زمین همچو آتش همى بردمید
بشد طوس با لشکرى جنگجوى
بتندى سوى دژ نهادند روى
سر باره دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا کس روا
سنانها ز گرمى همى بر فروخت
میان زره مرد جنگى بسوخت
جهان سر بسر گفتى از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است
سپهبد فریبرز را گفت مرد
بچیزى چو آید بدشت نبرد
بگرز گران و بتیغ و کمند
بکوشد که آرد بچیزى گزند
بپیرامن دژ یکى راه نیست
ز آتش کسى را دل اى شاه نیست
میان زیر جوشن بسوزد همى
تن بارکش بر فروزد همى
بگشتند یک هفته گرد اندرش
بدیده ندیدند جاى درش
بنومیدى از جنگ گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز