سیاوش
بازگشتن گرسیوز و بدگوى کردن پیش افراسیاب
چنین تا بدرگاه افراسیاب
نرفت اندران جوى جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هر گونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینهدار
بدان تازه رخساره شهریار
همى رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامه قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندر آمد ز خواب
بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین تا بدرگاه افراسیاب
نرفت اندران جوى جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هر گونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینهدار
بدان تازه رخساره شهریار
همى رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامه قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندر آمد ز خواب
بیامد بنزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جاى
نشستند و جستند هر گونه راى
بدو گفت گرسیوز اى شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاوس شاه
نهانى بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همى یاد کاوس گیرد بجام
برو انجمن شد فراوان سپاه
بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتى دژم
ز گیتى بایرج نکردى ستم
دو کشور یکى آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهى کشان خیره جفت آورى
همى باد را در نهفت آورى
اگر کردمى بر تو این بد نهان
مرا زشت نامى بدى در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار راى آوریم
سخنهاى بهتر بجاى آوریم
چو این راى گردد خرد را درست
بگویم که درمان چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کاى یادگار پشنگ
چه دارم بگیتى جز از تو بچنگ
همه رازها بر تو باید گشاد
بژرفى ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمى
بمغز اندر آورد لختى کمى
نبستم بجنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پر مایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
بخون نیز پیوستگى ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روى
گرامى دو دیده سپردم بدوى
پس از نیکویها و هر گونه رنج
فدى کردن کشور و تاج و گنج
گرایدونک من بد سگالم بدوى
ز گیتى بر آید یکى گفت و گوى
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکى بد رسد
زبان بر گشایند بر من مهان
درفشى شوم در میان جهان
نباشد پسند جهان آفرین
نه نیز از بزرگان روى زمین
ز دد تیزدندانتر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچّه از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟
پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آن کش بخوانم بدر
و ز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشترى
ازین بوم و بر بگسلد داورى
بدو گفت گرسیوز اى شهریار
مگیر این چنین کار پر مایه خوار
از ایدر گر او سوى ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
چو جویى دگر زو تو بیگانگى
کند رهنمونى بدیوانگى
یکى دشمنى باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکى رهنمون
که بادى که از خانه آید برون
ندانى تو بستن برو رهگذار
و گر بگذرى نگذرد روزگار
سیاوش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینى تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
ندانى که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از راى و کردار خویش
همى کژّ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا راى گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
بهر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بر آید بلند آفتاب
ببینم که راى جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوى کیست
و گر سوى درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد براز
نگهبان او من بسم بىگمان
همى بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژّیى آشکارا شود
که با چاره دل بىمدارا شود
ازان پس نکوهش نباید بکس
مکافات بد جز بدى نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینه جوى
که اى شاه بینا دل و راستگوى
سیاوش بران آلت و فرّ و برز
بدان ایزدى شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید بدرگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دید شاه
همى ز آسمان بر گذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانى تو باز
تو گویى شدست از جهان بىنیاز
سپاهت بدو باز گردد همه
تو باشى رمه گر نیارى دمه
سپاهى که شاهى ببیند چنوى
بدان بخشش و راى و آن ماه روى
تو خوانى که ایدر مرا بنده باش
بخوارى بمهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچّه شیر ناخورده شیر
بپوشد کسى در میان حریر
بگوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمى گشت و اندیشه پیوسته شد
همى از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار
بدین داستان زد یکى هوشیار
که گر باد خیره بجستى ز جاى
نماندى بر و بیشه و پر و پاى
سبکسار مردم نه والا بود
و گر چه بتن سرو بالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتى زمان تا زمان
بد اندیشه گرسیوز بدگمان
ز هر گونه رنگ اندر آمیختى
دل شاه ترکان بر انگیختى
چنین تا بر آمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز راى
که پردخت ماند ز بیگانه جاى
بگرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسى کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن
بر او فراوان نباید بدن
بپرسىّ و گویى کزان جشنگاه
نخواهى همى کرد کس را نگاه
بمهرت همى دل بجنبد ز جاى
یکى با فرنگیس خیز ایدر آى
نیازست ما را بدیدار تو
بدان پر هنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد مى و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد
برامش بباش و بشادى خرام
مى و جام با من چرا شد حرام