سیاوش
باز آمدن سیاوش از زابلستان
چو آمد بکاوس شاه آگهى
که آمد سیاوش با فرّهى
بفرمود تا با سپه گیو و طوس
برفتند با ناى رویین و کوس
همه نامداران شدند انجمن
چو گرگین و خرّاد لشکر شکن
پذیره برفتند یک سر ز جاى
بنزد سیاوش فرخنده راى
چو دیدند گردان گو پور شاه
خروش آمد و بر گشادند راه
پرستار با مجمر و بوى خوش
نظاره برو دست کرده بکش
بهر کُنج در سیصد استاده بود
میان در سیاوش آزاده بود
چو آمد بکاوس شاه آگهى
که آمد سیاوش با فرّهى
بفرمود تا با سپه گیو و طوس
برفتند با ناى رویین و کوس
همه نامداران شدند انجمن
چو گرگین و خرّاد لشکر شکن
پذیره برفتند یک سر ز جاى
بنزد سیاوش فرخنده راى
چو دیدند گردان گو پور شاه
خروش آمد و بر گشادند راه
پرستار با مجمر و بوى خوش
نظاره برو دست کرده بکش
بهر کُنج در سیصد استاده بود
میان در سیاوش آزاده بود
بسى زر و گوهر بر افشاندند
سراسر همه آفرین خواندند
چو کاوس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانى همى گفت با خاک راز
و زان پس بیآمد بر شهریار
سپهبد گرفتش سر اندر کنار
شگفتى ز دیدار او خیره ماند
برو بر همى نام یزدان بخواند
بدان اندکى سال و چندان خرد
که گفتى روانش خرد پرورد
بسى آفرین بر جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین
همى گفت کاى کردگار سپهر
خداوند هوش و خداوند مهر
همه نیکویها بگیتى ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست
ز رستم بپرسید و بنواختش
بران تخت پیروزه بنشاختش
بزرگان ایران همه با نثار
برفتند شادان بر شهریار
ز فرّ سیاوش فرو ماندند
بدادار بر آفرین خواندند
بفرمود تا پیشش ایرانیان
ببستند گردان لشکر میان
بکاخ و بباغ و بمیدان اوى
جهانى بشادى نهادند روى
بهر جاى جشنى بیآراستند
مى و رود و رامشگران خواستند
یکى سور فرمود کاندر جهان
کسى پیش از وى نکرد از مهان
بیک هفته زان گونه بودند شاد
بهشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجى بفرمود شاه
ز مهر و ز تیغ و ز تخت و کلاه
از اسپان تازى بزین پلنگ
ز برگستوان و ز خفتان جنگ
ز دینار و از بدرهاى درم
ز دیباى و از گوهر بیش و کم
جز افسر که هنگام افسر نبود
بدان کودکى تاج در خور نبود
سیاوش را داد و کردش نوید
ز خوبى بدادش فراوان امید
چنین هفت سالش همى آزمود
بهر کار جز پاک زاده نبود
بهشتم بفرمود تا تاج زر
ز گوهر در افشان کلاه و کمر
نبشتند منشور بر پرنیان
برسم بزرگان و فرّ کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزاى بزرگى و گاه
چنین خواندندش همى پیشتر
که خوانى ورا ماوراءالنهر بر
یکی پادشا بود مهراب نام // زبر دست با گنج و گسترده کام // ز ضحاک تازی گهر داشتی // به کابل همه بوم و برداشتی // دو خورشید بود اندر ایوان او // چو سیندخت و رودابهی ماه رو// که ضحاک، مهراب را بُد نیا // دل شاه ازیشان پر از کیمیا // ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست // بزرگست وگرد وسبک مایه نیست // همانست کزگوهر اژدهاست // که یک چند بر تازیان پادشاست //