سیاوش

باز آمدن گرسیوز به نزد سیاوش

بر آراست گرسیوز دام‏ساز

دلى پر ز کین و سرى پر ز راز

چو نزدیک شهر سیاوش رسید

ز لشکر زبان آورى برگزید

بدو گفت رو با سیاوش بگوى

که اى پاک زاده کى نام جوى‏

بجان و سر شاه توران سپاه

بفرّ و بدیهیم کاوس شاه‏

که از بهر من بر نخیزى ز گاه

نه پیش من آیى پذیره براه‏

که تو زان فزونى بفرهنگ و بخت

بفرّ و نژاد و بتاج و بتخت‏

که هر باد را بست باید میان

تهى کردن آن جایگاه کیان‏

بر آراست گرسیوز دام‏ساز

دلى پر ز کین و سرى پر ز راز

چو نزدیک شهر سیاوش رسید

ز لشکر زبان آورى برگزید

بدو گفت رو با سیاوش بگوى

که اى پاک زاده کى نام جوى‏

بجان و سر شاه توران سپاه

بفرّ و بدیهیم کاوس شاه‏

که از بهر من بر نخیزى ز گاه

نه پیش من آیى پذیره براه‏

که تو زان فزونى بفرهنگ و بخت

بفرّ و نژاد و بتاج و بتخت‏

که هر باد را بست باید میان

تهى کردن آن جایگاه کیان‏

فرستاده نزد سیاوش رسید

زمین را ببوسید کو را بدید

چو پیغام گرسیوز او را بگفت

سیاوش غمى گشت و اندر نهفت‏

پر اندیشه بنشست بیدار دیر

همى گفت رازیست این را بزیر

ندانم که گرسیوز نیکخواه

چه گفتست از من بدان بارگاه‏

چو گرسیوز آمد بران شهر نو

پذیره بیامد ز ایوان بکو

بپرسیدش از راه و ز کار شاه

ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه‏

پیام سپهدار توران بداد

سیاوش ز پیغام او گشت شاد

چنین داد پاسخ که با یاد اوى

نگردانم از تیغ پولاد روى‏

من اینک برفتن کمر بسته‏ام

عنان با عنان تو پیوسته‏ام‏

سه روز اندرین گلشن زرنگار

بباشیم و ز باده سازیم کار

که گیتى سپنج است پر درد و رنج

بد آن را که با غم بود در سپنج‏

چو بشنید گفت خردمند شاه

بپیچید گرسیوز کینه‏خواه‏

بدل گفت ار ایدونک با من براه

سیاوش بیاید بنزدیک شاه‏

بدین شیر مردى و چندین خرد

کمان مرا زیر پى بسپرد

سخن گفتن من شود بى‏فروغ

شود پیش او چاره من دروغ‏

یکى چاره باید کنون ساختن

دلش را براه بد انداختن‏

زمانى همى بود و خامش بماند

دو چشمش بروى سیاوش بماند

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

بآب دو دیده همى چاره کرد

سیاوش ورا دید پر آب چهر

بسان کسى کو بپیچد بمهر

بدو گفت نرم اى برادر چه بود

غمى هست کان را بشاید شنود

گر از شاه ترکان شدستى دژم

بدیده در آوردى از درد نم‏

من اینک همى با تو آیم براه

کنم جنگ با شاه توران سپاه‏

بدان تا ز بهر چه آزاردت

چرا کهتر از خویشتن داردت‏

و گر دشمنى آمدستت پدید

که تیمار و رنجش بباید کشید

من اینک بهر کار یار توام

چو جنگ آورى مایه‏دار توام‏

ور ایدونک نزدیک افراسیاب

ترا تیره گشتست بر خیره آب‏

بگفتار مرد دروغ آزماى

کسى برتر از تو گرفتست جاى‏

بدو گفت گرسیوز نامدار

مرا این سخن نیست با شهریار

نه از دشمنى آمدستم برنج

نه از چاره دورم بمردى و گنج‏

ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست

که یاد آمدم زان سخنهاى راست‏

نخستین ز تور ایدر آمد بدى

که برخاست زو فره ایزدى‏

شنیدى که با ایرج کم سخن

بآغاز کینه چه افگند بن‏

و زان جایگه تا بافراسیاب

شدست آتش ایران و توران چو آب‏

بیک جاى هرگز نیامیختند

ز پند و خرد هر دو بگریختند

سپهدار ترکان ازان بتّرست

کنون گاو پیسه بچرم اندرست‏

ندانى تو خوى بدش بى‏گمان

بمان تا بیاید بدى را زمان‏

نخستین ز اغریرث اندازه گیر

که بر دست او کشته شد خیره خیر

برادر بد از کالبد هم ز پشت

چنان پر خرد بى‏گنه را بکشت‏

ازان پس بسى نامور بى‏گناه

شدستند بر دست او بر تباه‏

مرا زین سخن ویژه اندوه تست

که بیدار دل بادى و تن درست‏

تو تا آمدستى بدین بوم و بر

کسى را نیامد بد از تو بسر

همه مردمى جستى و راستى

جهانى بدانش بیاراستى‏

کنون خیره آهرمن دل گسل

ورا از تو کردست آزرده دل‏

دلى دارد از تو پر از درد و کین

ندانم چه خواهد جهان آفرین‏

تو دانى که من دوستدار توام

بهر نیک و بد ویژه یار توام‏

نباید که فردا گمانى برى

که من بودم آگاه زین داورى‏

سیاوش بدو گفت مندیش زین

که یارست با من جهان آفرین‏

سپهبد جزین کرد ما را امید

که بر من شب آرد بروز سپید

گر آزار بودیش در دل ز من

سرم بر نیفراختى ز انجمن‏

ندادى بمن کشور و تاج و گاه

بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه‏

کنون با تو آیم بدرگاه او

درخشان کنم تیره‏گون ماه او

هرانجا که روشن بود راستى

فروغ دروغ آورد کاستى‏

نمایم دلم را بر افراسیاب

درخشان‏تر از بر سپهر آفتاب‏

تو دل را بجز شادمانه مدار

روان را ببد در گمانه مدار

کسى کو دم اژدها بسپرد

ز راى جهان آفرین نگذرد

بدو گفت گرسیوز اى مهربان

تو او را بدان سان که دیدى مدان‏

و دیگر بجایى که گردان سپهر

شود تند و چین اندر آرد بچهر

خردمند دانا نداند فسون

که از چنبر او سر آرد برون‏

بدین دانش و این دل هوشمند

بدین سرو بالا و راى بلند

ندانى همى چاره از مهر باز

بباید که بخت بد آید فراز

همى مر ترا بند و تنبل فروخت

باروند چشم خرد را بدوخت‏

نخست آنک داماد کردت بدام

بخیره شدى زان سخن شادکام‏

و دیگر کت از خویشتن دور کرد

بروى بزرگان یکى سور کرد

بدان تا تو گستاخ باشى بدوى

فرو ماند اندر جهان گفت و گوى‏

ترا هم ز اغریرث ارجمند

فزون نیست خویشى و پیوند و بند

میانش بخنجر بدو نیم کرد

سپه را بکردار او بیم کرد

نهانش ببین آشکارا کنون

چنین دان و ایمن مشو زو بخون‏

مرا هرچ اندر دل اندیشه بود

خرد بود و ز هر درى پیشه بود

همان آزمایش بد از روزگار

ازین کینه‏ور تیز دل شهریار

همه پیش تو یک بیک راندم

چو خورشید تابنده بر خواندم‏

بایران پدر را بینداختى

بتوران همى شارستان ساختى‏

چنین دل بدادى بگفتار او

بگشتى همى گرد تیمار او

درختى بد این بر نشانده بدست

کجا بار او زهر و بیخش کبست‏

همى گفت و مژگان پر از آب زرد

پر افسون دل و لب پر از باد سرد

سیاوش نگه کرد خیره بدوى

ز دیده نهاده برخ بر دو جوى‏

چو یاد آمدش روزگار گزند

کزو بگسلد مهر چرخ بلند

نماند برو بر بسى روزگار

بروز جوانى سر آیدش کار

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

پر از غم دل و لب پر از باد سرد

بدو گفت هر چونک مى بنگرم

بباد افره بد نه اندر خورم‏

ز گفتار و کردار بر پیش و پس

ز من هیچ ناخوب نشنید کس‏

چو گستاخ شد دست با گنج او

بپیچد همانا تن از رنج او

اگر چه بد آید همى بر سرم

هم از راى و فرمان او نگذرم‏

بیایم برش هم کنون بى‏سپاه

ببینم که از چیست آزار شاه‏

بدو گفت گرسیوز اى نامجوى

ترا آمدن پیش او نیست روى‏

بپا اندر آتش نشاید شدن

نه بر موج دریا بر ایمن بدن‏

همى خیره بر بد شتاب آورى

سر بخت خندان بخواب آورى‏

ترا من همانا بسم پایمرد

بر آتش یکى بر زنم آب سرد

یکى پاسخ نامه باید نوشت

پدیدار کردن همه خوب و زشت‏

ز کین گر ببینم سر او تهى

درخشان شود روزگار بهى‏

سوارى فرستم بنزدیک تو

درفشان کنم راى تاریک تو

امیدستم از کردگار جهان

شناسنده آشکار و نهان‏

که او باز گردد سوى راستى

شود دور از و کژّى و کاستى‏

و گر بینم اندر سرش هیچ تاب

هیونى فرستم هم اندر شتاب‏

تو زان سان که باید بزودى بساز

مکن کار بر خویشتن بر دراز

برون ران از ایدر بهر کشورى

بهر نامدارى و هر مهترى‏

صد و بیست فرسنگ ز ایدر بچین

همان سیصد و سى بایران زمین‏

ازین سو همه دوستدار تواند

پرستنده و غمگسار تواند

و زان سو پدر آرزومند تست

جهان بنده خویش و پیوند تست‏

بهر کس یکى نامه کن دراز

بسیچیده باش و درنگى مساز

سیاوش بگفتار او بگروید

چنان جان بیدار او بغنوید

بدو گفت ازان در که رانى سخن

ز پیمان و رایت نگردم ز بن‏

تو خواهشگرى کن مرا زو بخواه

همى راستى جوى و بنماى راه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن