سیاوش
خواب دیدن سیاوش
چهارم شب اندر بر ماهروى
بخواب اندرون بود با رنگ و بوى
بلرزید و ز خواب خیره بجست
خروشى برآورد چون پیل مست
همى داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعى برافروختند
برش عود و عنبر همى سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدى بخواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشاى بر انجمن
چنین دیدم اى سرو سیمین بخواب
که بودى یکى بىکران رود آب
یکى کوه آتش بدیگر کران
گرفته لب آب نیزهوران
چهارم شب اندر بر ماهروى
بخواب اندرون بود با رنگ و بوى
بلرزید و ز خواب خیره بجست
خروشى برآورد چون پیل مست
همى داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعى برافروختند
برش عود و عنبر همى سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدى بخواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشاى بر انجمن
چنین دیدم اى سرو سیمین بخواب
که بودى یکى بىکران رود آب
یکى کوه آتش بدیگر کران
گرفته لب آب نیزهوران
ز یک سو شدى آتش تیزگرد
برافروختى از سیاوش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدى مرا روى کرده دژم
دمیدى بران آتش تیز دم
چو گرسیوز آن آتش افروختى
از افروختن مر مرا سوختى
فرنگیس گفت این بجز نیکوى
نباشد نگر یک زمان بغنوى
بگرسیوز آید همى بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند
بدرگاه ایوان زمانى بماند
بسیچید و بنشست خنجر بچنگ
طلایه فرستاد بر سوى گنگ
دو بهره چو از تیره شب در گذشت
طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چاره جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود
از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او
همى راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت اى خردمند شاه
مکن هیچ گونه بما در نگاه
یکى باره گام زن برنشین
مباش ایچ ایمن بتوران زمین
ترا زنده خواهم که مانى بجاى
سر خویش گیر و کسى را مپاى