سیاوش

دلدادگى سودابه بر سیاوش‏

بر آمد برین نیز یک روزگار

چنان بد که سودابه پر نگار

ز ناگاه روى سیاوش بدید

پر اندیشه گشت و دلش بردمید

چنان شد که گفتى طراز نخ است

و گر پیش آتش نهاده یخ است‏

کسى را فرستاد نزدیک اوى

که پنهان سیاوش را این بگوى‏

که اندر شبستان شاه جهان

نباشد شگفت ار شوى ناگهان‏

فرستاده رفت و بدادش پیام

بر آشفت زان کار او نیکنام‏

بدو گفت مرد شبستان نیم

مجویم که پا بند و دستان نیم‏

بر آمد برین نیز یک روزگار

چنان بد که سودابه پر نگار

ز ناگاه روى سیاوش بدید

پر اندیشه گشت و دلش بردمید

چنان شد که گفتى طراز نخ است

و گر پیش آتش نهاده یخ است‏

کسى را فرستاد نزدیک اوى

که پنهان سیاوش را این بگوى‏

که اندر شبستان شاه جهان

نباشد شگفت ار شوى ناگهان‏

فرستاده رفت و بدادش پیام

بر آشفت زان کار او نیکنام‏

بدو گفت مرد شبستان نیم

مجویم که پا بند و دستان نیم‏

دگر روز شبگیر سودابه رفت

بر شاه ایران خرامید تفت‏

بدو گفت کاى شهریار سپاه

که چون تو ندیدست خورشید و ماه‏

نه اندر زمین کس چو فرزند تو

جهان شاد بادا به پیوند تو

فرستش بسوى شبستان خویش

بر خواهران و فغستان خویش‏

همه روى پوشیدگان را ز مهر

پر از خون دلست و پر از آب چهر

نمازش برند و نثار آورند

درخت پرستش ببار آورند

بدو گفت شاه این سخن در خورست

برو بر ترا مهر صد مادرست‏

سپهبد سیاوش را خواند و گفت

که خون و رگ و مهر نتوان نهفت‏

پس پرده من ترا خواهرست

چو سودابه خود مهربان مادرست‏

ترا پاک یزدان چنان آفرید

که مهر آورد بر تو هر کت بدید

بویژه که پیوسته خون بود

چو از دور بیند ترا چون بود

پس پرده پوشیدگان را ببین

زمانى بمان تا کنند آفرین‏

سیاوش چو بشنید گفتار شاه

همى کرد خیره بدو در نگاه‏

زمانى همى با دل اندیشه کرد

بکوشید تا دل بشوید ز گرد

گمانى چنان برد کو را پدر

پژوهد همى تا چه دارد بسر

که بسیار دان است و چیره زبان

هشیوار و بینا دل و بدگمان‏

بپیچید و بر خویشتن راز کرد

از انجام آهنگ آغاز کرد

که گر من شوم در شبستان اوى

ز سودابه یابم بسى گفت و گوى‏

سیاوش چنین داد پاسخ که شاه

مرا داد فرمان و تخت و کلاه‏

کز آن جایگه کآفتاب بلند

بر آید کند خاک را ارجمند

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

بخوبى و دانش به آیین و راه‏

مرا موبدان ساز با بخردان

بزرگان و کار آزموده ردان‏

دگر نیزه و گرز و تیر و کمان

که چون پیچم اندر صف بدگمان‏

دگر گاه شاهان و آیین بار

دگر بزم و رزم و مى و میگسار

چه آموزم اندر شبستان شاه

بدانش زنان کى نمایند راه‏

گرایدونک فرمان شاه این بود

و را پیش من رفتن آیین بود

بدو گفت شاه اى پسر شاد باش

همیشه خرد را تو بنیاد باش‏

سخن کم شنیدم بدین نیکوى

فزاید همى مغز کین بشنوى‏

مدار ایچ اندیشه بد بدل

همه شادى آراى و غم بر گسل‏

ببین پردگى کودکان را یکى

مگر شادمانه شوند اندکى‏

پس پرده اندر ترا خواهرست

پر از مهر و سودابه چون مادرست‏

سیاوش چنین گفت کز بامداد

بیآیم کنم هر چه او کرد یاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن