سیاوش

سخن گفتن پیران با سیاوش از فرنگیس

یکى روز پیران به به روزگار

سیاوش را گفت کاى نامدار

تو دانى که سالار توران سپاه

ز اوج فلک بر فرازد کلاه‏

شب و روز روشن روانش توى

دل و هوش و توش و توانش توى‏

چو با او تو پیوسته خون شوى

ازین پایه هر دم بافزون شوى‏

بباشد امیدش بتو استوار

که خواهى بدن پیش او پایدار

اگر چند فرزند من خویش تست

مرا غم ز بهر کم و بیش تست‏

یکى روز پیران به به روزگار

سیاوش را گفت کاى نامدار

تو دانى که سالار توران سپاه

ز اوج فلک بر فرازد کلاه‏

شب و روز روشن روانش توى

دل و هوش و توش و توانش توى‏

چو با او تو پیوسته خون شوى

ازین پایه هر دم بافزون شوى‏

بباشد امیدش بتو استوار

که خواهى بدن پیش او پایدار

اگر چند فرزند من خویش تست

مرا غم ز بهر کم و بیش تست‏

فرنگیس مهتر ز خوبان اوى

نبینى بگیتى چنان موى و روى‏

ببالا ز سرو سهى برترست

ز مشک سیه بر سرش افسرست‏

هنرها و دانش ز اندازه بیش

خرد را پرستار دارد بپیش‏

از افراسیاب ار بخواهى رواست

چنو بت بکشمیر و کابل کجاست‏

شود شاه پر مایه پیوند تو

درفشان شود فرّ و اورند تو

چو فرمان دهى من بگویم بدوى

بجویم بدین نزد او آبروى‏

سیاوش بپیران نگه کرد و گفت

که فرمان یزدان نشاید نهفت‏

اگر آسمانى چنین است راى

مرا با سپهر روان نیست پاى‏

اگر من بایران نخواهم رسید

نخواهم همى روى کاوس دید

چو دستان که پروردگار منست

تهمتن که روشن بهار منست‏

چو بهرام و چون زنگه شاوران

جزین نامداران کنداوران‏

چو از روى ایشان بباید برید

بتوران همى جاى باید گزید

پدر باش و این کدخدایى بساز

مگو این سخن با زمین جز براز

اگر بخت باشد مرا نیکخواه

همانا دهد ره به پیوند شاه‏

همى گفت و مژگان پر از آب کرد

همى برزد اندر میان باد سرد

بدو گفت پیران که با روزگار

نسازد خرد یافته کارزار

نیابى گذر تو ز گردان سپهر

کزویست آرام و پرخاش و مهر

بایران اگر دوستان داشتى

بیزدان سپردى و بگذاشتى‏

نشست و نشانت کنون ایدرست

سر تخت ایران بدست اندرست‏

بگفت این و برخاست از پیش او

چو آگاه گشت از کم و بیش او

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن