سیاوش

سپاه سپردن سیاوش به بهرام‏

یکى نامه بنوشت نزد پدر

همه یاد کرد آنچ بد در بدر

که من با جوانى خرد یافتم

بهر نیک و بد نیز بشتافتم‏

ازان زن یکى مغز شاه جهان

دل من بر افروخت اندر نهان‏

شبستان او درد من شد نخست

ز خون دلم رخ ببایست شست‏

ببایست بر کوه آتش گذشت

مرا زار بگریست آهو بدشت‏

ازان ننگ و خوارى بجنگ آمدم

خرامان بچنگ نهنگ آمدم‏

دو کشور بدین آشتى شاد گشت

دل شاه چون تیغ پولاد گشت‏

نیاید همى هیچ کارش پسند

گشادن همان و همان بود بند

یکى نامه بنوشت نزد پدر

همه یاد کرد آنچ بد در بدر

که من با جوانى خرد یافتم

بهر نیک و بد نیز بشتافتم‏

ازان زن یکى مغز شاه جهان

دل من بر افروخت اندر نهان‏

شبستان او درد من شد نخست

ز خون دلم رخ ببایست شست‏

ببایست بر کوه آتش گذشت

مرا زار بگریست آهو بدشت‏

ازان ننگ و خوارى بجنگ آمدم

خرامان بچنگ نهنگ آمدم‏

دو کشور بدین آشتى شاد گشت

دل شاه چون تیغ پولاد گشت‏

نیاید همى هیچ کارش پسند

گشادن همان و همان بود بند

چو چشمش ز دیدار من گشت سیر

بر سیر دیده نباشند دیر

ز شادى مبادا دل او رها

شدم من ز غم در دم اژدها

ندانم کزین کار بر من سپهر

چه دارد براز اندر از کین و مهر

ازان پس بفرمود بهرام را

که اندر جهان تازه کن کام را

سپردم ترا تاج و پرده سراى

همان گنج آگنده و تخت و جاى‏

درفش و سواران و پیلان کوس

چو ایدر بیاید سپهدار طوس‏

چنین هم پذیرفته او را سپار

تو بیدار دل باش و به روزگار

ز دیده ببارید خوناب زرد

لب راد مردان پر از باد سرد

ز لشکر گزین کرد سیصد سوار

همه گرد و شایسته کارزار

صد اسپ گزیده بزرّین ستام

پرستار و زرّین کمر صد غلام‏

بفرمود تا پیش او آورند

سلیح و ستام و کمر بشمرند

درم نیز چندان که بودش بکار

ز دینار و ز گوهر شاهوار

ازان پس گرانمایگان را بخواند

سخنهاى بایسته چندى براند

چنین گفت کز نزد افراسیاب

گذشتست پیران بدین روى آب‏

یکى راز پیغام دارد بمن

که ایمن بدویست از انجمن‏

همى سازم اکنون پذیره شدن

شما را هم ایدر بباید بدن‏

همه سوى بهرام دارید روى

مپیچید دل را ز گفتار اوى‏

همى بوسه دادند گردان زمین

بران خوب سالار با آفرین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن