سیاوش

غمگین شدن فرنگیس بر سیاوش بعد از کشته شدنش

چو از سرو بن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندر آمد بخواب‏

چه خوابى که چندین زمان بر گذشت

نجنبید و بیدار هرگز نگشت‏

چو از شاه شد گاه و میدان تهى

مه خورشید بادا مه سرو سهى‏

چپ و راست هر سو بتابم همى

سر و پاى گیتى نیابم همى‏

یکى بد کند نیک پیش آیدش

جهان بنده و بخت خویش آیدش‏

یکى جز بنیکى جهان نسپرد

همى از نژندى فرو پژمرد

مدار ایچ تیمار با او بهم

بگیتى مکن جان و دل را دژم‏

ز خان سیاوش برآمد خروش

جهانى ز گرسیوز آمد بجوش‏

چو از سرو بن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندر آمد بخواب‏

چه خوابى که چندین زمان بر گذشت

نجنبید و بیدار هرگز نگشت‏

چو از شاه شد گاه و میدان تهى

مه خورشید بادا مه سرو سهى‏

چپ و راست هر سو بتابم همى

سر و پاى گیتى نیابم همى‏

یکى بد کند نیک پیش آیدش

جهان بنده و بخت خویش آیدش‏

یکى جز بنیکى جهان نسپرد

همى از نژندى فرو پژمرد

مدار ایچ تیمار با او بهم

بگیتى مکن جان و دل را دژم‏

ز خان سیاوش برآمد خروش

جهانى ز گرسیوز آمد بجوش‏

ز سر ماهرویان گسسته کمند

خراشیده روى و بمانده نژند

همه بندگان موى کردند باز

فرنگیس مشکین کمند دراز

برید و میان را بگیسو ببست

بفندق گل ارغوان را بخست‏

باواز بر جان افراسیاب

همى کرد نفرین و مى ریخت آب‏

خروشش بگوش سپهبد رسید

چو آن ناله و زار نفرین شنید

بگرسیوز بدنشان شاه گفت

که او را بکوى آورید از نهفت‏

ز پرده بدرگه بریدش کشان

بر روزبانان مردم کشان‏

بدان تا بگیرند موى سرش

بدرّند بر بر همه چادرش‏

زنندش همى چوب تا تخم کین

بریزد برین بوم توران زمین‏

نخواهم ز بیخ سیاوش درخت

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت‏

همه نامداران آن انجمن

گرفتند نفرین برو تن بتن‏

که از شاه و دستور و ز لشکرى

ازین گونه نشنید کس داورى‏

بیامد پر از خون دو رخ پیلسم

روان پر ز داغ و رخان پر زنم‏

بنزدیک لهّاک و فرشید ورد

سراسر سخنها همه یاد کرد

که دوزخ به از بوم افراسیاب

نباید بدین کشور آرام و خواب‏

بتازیم و نزدیک پیران شویم

بتیمار و درد اسیران شویم‏

سه اسپ گرانمایه کردند زین

همى برنوشتند گفتى زمین‏

بپیران رسیدند هر سه سوار

رخان پر ز خون همچو ابر بهار

برو بر شمردند یک سر سخن

که بخت از بدیها چه افگند بن‏

یکى زاریى خاست کاندر جهان

نبیند کسى از کهان و مهان‏

سیاوش را دست بسته چو سنگ

فگندند در گردنش پالهنگ‏

بدشتش کشیدند پر آب روى

پیاده دوان در بپیش گروى‏

تن پیل وارش بران گرم خاک

فگندند و از کس نکردند باک‏

یکى تشت بنهاد پیشش گروى

بپیچید چون گوسفندانش روى‏

برید آن سر شاهوارش ز تن

فگندش چو سرو سهى بر چمن‏

همه شهر پر زارى و ناله گشت

بچشم اندرون آب چون ژاله گشت‏

چو پیران بگفتار بنهاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش‏

همى جامه را بر برش کرد چاک

همى کند موى و همى ریخت خاک‏

بدو پیلسم گفت بشتاب زود

که دردى بدین درد و سختى فزود

فرنگیس را نیز خواهند کشت

مکن هیچ گونه برین کار پشت‏

بدرگاه بردند مویش کشان

بر روزبانان مردم کشان‏

جهانى بدو کرده دیده پر آب

ز کردار بد گوهر افراسیاب‏

که این هول کاریست با درد و بیم

که اکنون فرنگیس را بر دو نیم‏

زنند و شود پادشاهى تباه

مر او را نخواند کسى نیز شاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن