سیاوش

هنر نمودن سیاوش پیش افراسیاب

شبى با سیاوش چنین گفت شاه

که فردا بسازیم هر دو پگاه‏

که با گوى و چوگان بمیدان شویم

زمانى بتازیم و خندان شویم‏

ز هر کس شنیدم که چوگان تو

نبینند گردان بمیدان تو

تو فرزند مایى و زیباى گاه

تو تاج کیانى و پشت سپاه‏

بدو گفت شاها انوشه بدى

روان را بدیدار توشه بدى‏

همى از تو جویند شاهان هنر

که یابد بهر کار بر تو گذر

شبى با سیاوش چنین گفت شاه

که فردا بسازیم هر دو پگاه‏

که با گوى و چوگان بمیدان شویم

زمانى بتازیم و خندان شویم‏

ز هر کس شنیدم که چوگان تو

نبینند گردان بمیدان تو

تو فرزند مایى و زیباى گاه

تو تاج کیانى و پشت سپاه‏

بدو گفت شاها انوشه بدى

روان را بدیدار توشه بدى‏

همى از تو جویند شاهان هنر

که یابد بهر کار بر تو گذر

مرا روز روشن بدیدار تست

همى از تو خواهم بد و نیک جست‏

بشبگیر گردان بمیدان شدند

گرازان و تازان و خندان شدند

چنین گفت پس شاه توران بدوى

که یاران گزینیم در زخم گوى‏

تو باشى بدان روى و زین روى من

بدو نیم هم زین نشان انجمن‏

سیاوش بدو گفت کاى شهریار

کجا باشدم دست و چوگان بکار

برابر نیارم زدن با تو گوى

بمیدان هم آورد دیگر بجوى‏

چو هستم سزاوار یار توام

برین پهن میدان سوار توام‏

سپهبد ز گفتار او شاد شد

سخن گفتن هر کسى باد شد

بجان و سر شاه کاوس گفت

که با من تو باشى هم آورد و جفت‏

هنر کن بپیش سواران پدید

بدان تا نگویند کو بد گزید

کنند آفرین بر تو مردان من

شکفته شود روى خندان من‏

سیاوش بدو گفت فرمان تراست

سواران و میدان و چوگان تراست‏

سپهبد گزین کرد کلباد را

چو گرسیوز و جهن و پولاد را

چو پیران و نستیهن جنگجوى

چو هومان که بر دارد از آب گوى‏

بنزد سیاوش فرستاد یار

چو رویین و چون شیده نامدار

دگر اندریمان سوار دلیر

چو ارجاسپ اسپ افگن نرّه شیر

سیاوش چنین گفت کاى نامجوى

از یشان که یارد شدن پیش گوى‏

همه یار شاهند و تنها منم

نگهبان چوگان یک تا منم‏

گر ایدونک فرمان دهد شهریار

بیارم بمیدان ز ایران سوار

مرا یار باشند بر زخم گوى

بران سان که آیین بود بر دو روى‏

سپهبد چو بشنید زو داستان

بران داستان گشت هم داستان‏

سیاوش از ایرانیان هفت مرد

گزین کرد شایسته کارکرد

خروش تبیره ز میدان بخاست

همى خاک با آسمان گشت راست‏

از آواى صنج و دم کرّه ناى

تو گفتى بجنبید میدان ز جاى‏

سیاوش بر انگیخت اسپ نبرد

چو گوى اندر آمد بپیشش بگرد

بزد هم چنان چون بمیدان رسید

بران سان که از چشم شد ناپدید

بفرمود پس شهریار بلند

که گویى بنزد سیاوش برند

سیاوش بران گوى بر داد بوس

بر آمد خروشیدن ناى و کوس‏

سیاوش باسپى دگر بر نشست

بیانداخت آن گوى خسرو بدست‏

ازان پس بچوگان برو کار کرد

چنان شد که با ماه دیدار کرد

از چوگان او گوى شد ناپدید

تو گفتى سپهرش همى برکشید

ازان گوى خندان شد افراسیاب

سر نامداران بر آمد ز خواب‏

بآواز گفتند هرگز سوار

ندیدیم بر زین چنین نامدار

ز میدان بیک سو نهادند گاه

بیامد نشست از بر گاه شاه‏

سیاوش بنشست با او بتخت

بدیدار او شاد شد شاه سخت‏

بلشگر چنین گفت پس نامجوى

که میدان شما را و چوگان و گوى‏

همى ساختند آن دو لشکر نبرد

بر آمد همى تا بخورشید گرد

چو ترکان بتندى بیاراستند

همى بردن گوى را خواستند

ربودند ایرانیان گوى پیش

بماندند ترکان ز کردار خویش‏

سیاوش غمى گشت ز ایرانیان

سخن گفت بر پهلوانى زبان‏

که میدان بازیست گر کارزار

برین گردش و بخشش روزگار

چو میدان سر آید بتابید روى

بدیشان سپارید یک بار گوى‏

سواران عنانها کشیدند نرم

نکردند زان پس کسى اسپ گرم‏

یکى گوى ترکان بینداختند

بکردار آتش همى تاختند

سپهبد چو آواز ترکان شنود

بدانست کان پهلوانى چه بود

چنین گفت پس شاه توران سپاه که

گفتست با من یکى نیک خواه‏

که او را ز گیتى کسى نیست جفت

بتیر و کمان چون گشاید دو سفت‏

سیاوش چو گفتار مهتر شنید

ز قربان کمان کیى بر کشید

سپهبد کمان خواست تا بنگرد

یکى بر گراید که فرمان برد

کمان را نگه کرد و خیره بماند

بسى آفرین کیانى بخواند

بگرسیوز تیغ زن داد مه

که خانه بمال و در آور بزه‏

بکوشید تا بر زه آرد کمان

نیامد برو خیره شد بدگمان‏

ازو شاه بستد بزانو نشست

بمالید خانه کمان را بدست‏

بزه کرد و خندان چنین گفت شاه

که اینت کمانى چو باید براه‏

مرا نیز گاه جوانى کمان

چنین بود و اکنون دگر شد زمان‏

بتوران و ایران کس این را بچنگ

نیارد گرفتن بهنگام جنگ‏

بر و یال و کتف سیاوش جزین

نخواهد کمان نیز بر دشت کین‏

نشانى نهادند بر اسپریس

سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس‏

نشست از بر بادپایى چو دیو

بر افشارد ران و بر آمد غریو

یکى تیر زد بر میان نشان

نهاده بدو چشم گردنکشان‏

خدنگى دگر باره با چار پر

بینداخت از باد و بگشاد پر

نشانه دوباره بیک تاختن

مغربل بکرد اندر انداختن‏

عنان را بپیچید بر دست راست

بزد بار دیگر بران سو که خواست‏

کمان را بزه بر ببازو فگند

بیامد بر شهریار بلند

فرود آمد و شاه بر پاى خاست

برو آفرین ز آفریننده خواست‏

و زان جایگه سوى کاخ بلند

برفتند شادان دل و ارجمند

نشستند خوان و مى آراستند

کسى کو سزا بود بنشاستند

مى‏ء چند خوردند و گشتند شاد

بنام سیاوش کردند یاد

بخوان بر یکى خلعت آراست شاه

از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه‏

همان دست زر جامه نابرید

که اندر جهان پیش از آن کس ندید

ز دینار و ز بدرهاى درم

ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم‏

پرستار بسیار و چندى غلام

یکى پر ز یاقوت رخشنده جام‏

بفرمود تا خواسته بشمرند

همه سوى کاخ سیاوش برند

ز هر کش بتوران زمین خویش بود

ورا مهربانى برو بیش بود

بخویشان چنین گفت کو را همه

شما خیل باشید هم چون رمه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن