سیاوش

پیمان کردن سیاوش به افراسیاب‏

بشبگیر گرسیوز آمد بدر

چنانچون بود با کلاه و کمر

بیامد بپیش سیاوش زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین‏

سیاوش بدو گفت کز کار تو

پر اندیشه بودم ز گفتار تو

کنون راى یک سر بران شد درست

که از کینه دل را بخواهیم شست‏

تو پاسخ فرستى بافراسیاب

که از کین اگر شد سرت پر شتاب‏

کسى کو ببیند سرانجام بد

ز کردار بد بازگشتن سزد

بشبگیر گرسیوز آمد بدر

چنانچون بود با کلاه و کمر

بیامد بپیش سیاوش زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین‏

سیاوش بدو گفت کز کار تو

پر اندیشه بودم ز گفتار تو

کنون راى یک سر بران شد درست

که از کینه دل را بخواهیم شست‏

تو پاسخ فرستى بافراسیاب

که از کین اگر شد سرت پر شتاب‏

کسى کو ببیند سرانجام بد

ز کردار بد بازگشتن سزد

دلى کز خرد گردد آراسته

یکى گنج گردد پر از خواسته‏

اگر زیر نوش اندرون زهر نیست

دلت را ز رنج و زیان بهر نیست‏

چو پیمان همى کرد خواهى درست

که آزار و کینه نخواهیم جست‏

ز گردان که رستم بداند همى

کجا نامشان بر تو خواند همى‏

بر من فرستى برسم نوا

که باشد بگفتار تو بر گوا

و دیگر ز ایران زمین هرچ هست

که آن شهرها را تو دارى بدست‏

بپردازى و خود بتوران شوى

زمانى ز جنگ و ز کین بغنوى‏

نباشد جز از راستى در میان

بکینه نبندم کمر بر میان‏

فرستم یکى نامه نزدیک شاه

مگر بآشتى باز خواند سپاه‏

بر افگند گرسیوز اندر زمان

فرستاده چون هژبر دمان‏

بدو گفت خیره منه سر بخواب

برو تازیان نزد افراسیاب‏

بگویش که من تیز بشتافتم

همى هرچ جستم همه یافتم‏

گروگان همى خواهد از شهریار

چو خواهى که برگردد از کارزار

فرستاده آمد بدادش پیام

ز شاه و ز گرسیوز نیک نام‏

چو گفت فرستاده بشنید شاه

فراوان بپیچید و گم کرد راه‏

همى گفت صد تن ز خویشان من

گرایدونک کم گردد از انجمن‏

شکست اندر آید بدین بارگاه

نماند بر من کسى نیک خواه‏

و گر گویم از من گروگان مجوى

دروغ آیدش سربسر گفت و گوى‏

فرستاد باید بر او نوا

اگر بى‏گروگان ندارد روا

بران سان که رستم همى نام برد

ز خویشان نزدیک صد بر شمرد

بر شاه ایران فرستادشان

بسى خلعت و نیکوى دادشان‏

بفرمود تا کوس با کرّه ناى

زدند و فروهشت پرده سراى‏

بخارا و سغد و سمرقند و چاچ

سپیجاب و آن کشور و تخت عاج‏

تهى کرد و شد با سپه سوى گنگ

بهانه نجست و فریب و درنگ‏

چو از رفتنش رستم آگاه شد

روانش ز اندیشه کوتاه شد

بنزد سیاوش بیامد چو گرد

شنیده سخنها همه یاد کرد

بدو گفت چون کارها گشت راست

چو گرسیوز ار باز گردد رواست‏

بفرمود تا خلعت آراستند

سلیح و کلاه و کمر خواستند

یکى اسپ تازى بزرّین ستام

یکى تیغ هندى بزرّین نیام‏

چو گرسیوز آن خلعت شاه دید

تو گفتى مگر بر زمین ماه دید

بشد با زبانى پر از آفرین

تو گفتى مگر بر نوردد زمین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن