سیاوش

گرفتار شدن سیاوش به دست افراسیاب

خود و سرکشان سوى ایران کشید

رخ از خون دیده شده ناپدید

چو یک نیم فرسنگ ببرید راه

رسید اندرو شاه توران سپاه‏

سپه دید با خود و تیغ و زره

سیاوش زده بر زره بر گره‏

بدل گفت گرسیوز این راست گفت

سخن زین نشانى که بود در نهفت‏

سیاوش بترسید از بیم جان

مگر گفت بدخواه گردد نهان‏

همى بنگرید این بدان آن بدین

که کینه نبدشان بدل پیش ازین‏

ز بیم سیاوش سواران جنگ

گرفتند آرام و هوش و درنگ‏

چه گفت آن خردمند بسیار هوش

که با اختر بد بمردى مکوش‏

چنین گفت زان پس بافراسیاب

که اى پر هنر شاه با جاه و آب‏

خود و سرکشان سوى ایران کشید

رخ از خون دیده شده ناپدید

چو یک نیم فرسنگ ببرید راه

رسید اندرو شاه توران سپاه‏

سپه دید با خود و تیغ و زره

سیاوش زده بر زره بر گره‏

بدل گفت گرسیوز این راست گفت

سخن زین نشانى که بود در نهفت‏

سیاوش بترسید از بیم جان

مگر گفت بدخواه گردد نهان‏

همى بنگرید این بدان آن بدین

که کینه نبدشان بدل پیش ازین‏

ز بیم سیاوش سواران جنگ

گرفتند آرام و هوش و درنگ‏

چه گفت آن خردمند بسیار هوش

که با اختر بد بمردى مکوش‏

چنین گفت زان پس بافراسیاب

که اى پر هنر شاه با جاه و آب‏

چرا جنگ جوى آمدى با سپاه

چرا کشت خواهى مرا بى‏گناه‏

سپاه دو کشور پر از کین کنى

زمان و زمین پر ز نفرین کنى‏

چنین گفت گرسیوز کم خرد

کزین در سخن خود کى اندر خورد

گر ایدر چنین بى‏گناه آمدى

چرا با زره نزد شاه آمدى‏

پذیره شدن زین نشان راه نیست

سنان و سپر هدیه شاه نیست‏

سیاوش بدانست کان کار اوست

بر آشفتن شه ز بازار اوست‏

چو گفتار گرسیوز افراسیاب

شنید و بر آمد بلند آفتاب‏

بترکان بفرمود کاندر دهید

درین دشت کشتى بخون بر نهید

از ایران سپه بود مردى هزار

همه نامدار از در کارزار

رده بر کشیدند ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان‏

همه با سیاوش گرفتند جنگ

ندیدند جاى فسون و درنگ‏

کنون خیره گفتند ما را کشند

بباید که تنها بخون در کشند

بمان تا ز ایرانیان دست برد

ببینند و مشمر چنین کار خرد

سیاوش چنین گفت کین راى نیست

همان جنگ را مایه و پاى نیست‏

مرا چرخ گردان اگر بى‏گناه

بدست بدان کرد خواهد تباه‏

بمردى کنون زور و آهنگ نیست

که با کردگار جهان جنگ نیست‏

سر آمد بریشان بر آن روزگار

همه کشته گشتند و برگشته کار

ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه

نگون اندر آمد ز پشت سیاه‏

همى گشت بر خاک و نیزه بدست

گروى زره دست او را ببست‏

نهادند بر گردنش پالهنگ

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ‏

دوان خون بران چهره ارغوان

چنان روز نادیده چشم جوان‏

برفتند سوى سیاوش گرد

پسِ پشت و پیشِ سپه بود گرد

چنین گفت سالار توران سپاه

که ایدر کشیدش بیک سو ز راه‏

کنیدش بخنجر سر از تن جدا

بشخّى که هرگز نروید گیا

بریزید خونش بران گرم خاک

ممانید دیر و مدارید باک‏

چنین گفت با شاه یک سر سپاه

کزو شهریارا چه دیدى گناه‏

چرا کشت خواهى کسى را که تاج

بگرید برو زار با تخت عاج‏

سرى را کجا تاج باشد کلاه

نشاید برید اى خردمند شاه‏

بهنگام شادى درختى مکار

که زهر آورد بار او روزگار

همى بود گرسیوز بد نشان

ز بیهودگى یار مردم کشان‏

که خون سیاوش بریزد بدرد

کزو داشت درد دل اندر نبرد

ز پیران یکى بود کهتر بسال

برادر بد او را و فرّخ همال‏

کجا پیلسم بود نام جوان

یکى پر هنر بود و روشن روان‏

چنین گفت مر شاه را پیلسم

که این شاخ را بار در دست و غم‏

ز دانا شنیدم یکى داستان

خرد شد بران نیز همداستان‏

که آهسته دل کم پشیمان شود

هم آشفته را هوش درمان شود

شتاب و بدى کار آهرمنست

پشیمانى جان و رنج تنست‏

سرى را که باشى بدو پادشا

بتیزى بریدن نبینم روا

ببندش همى دار تا روزگار

برین بد ترا باشد آموزگار

چو باد خرد بر دلت بر وزد

از ان پس ورا سر بریدن سزد

بفرماى بند و تو تندى مکن

که تندى پشیمانى آرد ببن‏

چه برّى سرى را همى بى‏گناه

که کاوس و رستم بود کینه خواه‏

پدر شاه و رستمش پروردگار

بپیچى بفرجام زین روزگار

چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس

ببندند بر کوهه پیل کوس‏

دمنده سپهبد گو پیل تن

که خوارند بر چشم او انجمن‏

فریبرز کاوس درّنده شیر

که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر

برین کینه بندند یک سر کمر

در و دشت گردد پر از کینه‏ور

نه من پاى دارم نه پیوند من

نه گردى ز گردان این انجمن‏

همانا که پیران بیاید پگاه

ازو بشنود داستان نیز شاه‏

مگر خود نیازت نیاید بدین

مگستر یکى تا جهانست کین‏

بدو گفت گرسیوز اى هوشمند

بگفت جوانان هوا را مبند

از ایرانیان دشت پر کرگس است

گر از کین بترسى ترا این بس است‏

همین بد که کردى ترا خود نه بس

که خیره همى بشنوى پند کس‏

سیاوش چو بخروشد از روم و چین

پر از گرز و شمشیر بینى زمین‏

بریدى دم مار و خستى سرش

بدیبا بپوشید خواهى برش‏

گرایدونک او را بجان زینهار

دهى من نباشم بر شهریار

به بیغوله خیزم از بیم جان

مگر خود بزودى سر آید زمان‏

برفتند پیچان دمور و گروى

بر شاه ترکان پر از رنگ و بوى‏

که چندین بخون سیاوش مپیچ

که آرام خوار آید اندر بسیچ‏

بگفتار گرسیوز رهنماى

برآراى و بردار دشمن ز جاى‏

زدى دام و دشمن گرفتى بدوى

ز ایران بر آید یکى هاى و هوى‏

سزا نیست این را گرفتن بدست

دل بد سگالان بباید شکست‏

سپاهى بدین گونه کردى تباه

نگر تا چگونه بود راى شاه‏

اگر خود نیازردتى از نخست

بآب این گنه را توانست شست‏

کنون آن به آید که اندر جهان

نباشد پدید آشکار و نهان‏

بدیشان چنین پاسخ آورد شاه

کزو من ندیدم بدیده گناه‏

و لیکن ز گفت ستاره شمر

بفرجام زو سختى آید بسر

گر ایدونک خونش بریزم بکین

یکى گرد خیزد ز ایران زمین‏

رها کردنش بتّر از کشتنست

همان کشتنش رنج و درد منست‏

بتوران گزند مرا آمدست

غم و درد و بند مرا آمدست‏

خردمند گر مردم بد گمان

نداند کسى چاره آسمان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *