سیاوش

گفتار اندر گوى زدن سیاوش

چو خورشید تابنده بگشاد راز

بهر جاى بنمود چهر از فراز

سیاوش ز ایوان بمیدان گذشت

ببازى همى گرد میدان بگشت‏

چو گرسیوز آمد بینداخت گوى

سپهبد پس گوى بنهاد روى‏

چو او گوى در زخم چوگان گرفت

هم آورد او خاک میدان گرفت‏

ز چوگان او گوى شد ناپدید

تو گفتى سپهرش همى بر کشید

بفرمود تا تخت زرّین نهند

بمیدان پرخاش ژوپین نهند

دو مهتر نشستند بر تخت زر

بدان تا کرا برفروزد هنر

چو خورشید تابنده بگشاد راز

بهر جاى بنمود چهر از فراز

سیاوش ز ایوان بمیدان گذشت

ببازى همى گرد میدان بگشت‏

چو گرسیوز آمد بینداخت گوى

سپهبد پس گوى بنهاد روى‏

چو او گوى در زخم چوگان گرفت

هم آورد او خاک میدان گرفت‏

ز چوگان او گوى شد ناپدید

تو گفتى سپهرش همى بر کشید

بفرمود تا تخت زرّین نهند

بمیدان پرخاش ژوپین نهند

دو مهتر نشستند بر تخت زر

بدان تا کرا برفروزد هنر

بدو گفت گرسیوز اى شهریار

هنرمند و ز خسروان یادگار

هنر بر گهر نیز کرده گذر

سزد گر نمایى بترکان هنر

بنوک سنان و بتیر و کمان

زمین آورد تیرگى یک زمان‏

ببر زد سیاوش بدان کار دست

بزین اندر آمد ز تخت نشست‏

زره را بهم بر ببستند پنج

که از یک زره تن رسیدى برنج‏

نهادند بر خطّ آوردگاه

نظاره برو بر ز هر سو سپاه‏

سیاوش یکى نیزه شاهوار

کجا داشتى از پدر یادگار

که در جنگ مازندران داشتى

بنخچیر بر شیر بگذاشتى‏

بآوردگه رفت نیزه بدست

عنان را بپیچید چون پیل مست‏

بزد نیزه و برگرفت آن زره

زره را نماند ایچ بند و گره‏

از آورد نیزه برآورد راست

زره را بینداخت زان سو که خواست‏

سواران گرسیوز دام ساز

برفتند با نیزهاى دراز

فراوان بگشتند گرد زره

ز میدان نه بر شد زره یک گروه‏

سیاوش سپر خواست گیلى چهار

دو چوبین و دو ز آهن آبدار

کمان خواست با تیرهاى خدنگ

شش اندر میان زد سه چوبه بتنگ‏

یکى در کمان راند و بفشارد ران

نظاره بگردش سپاهى گران‏

بران چار چوبین و ز آهن سپر

گذر کرد پیکان آن نامور

بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر

برو آفرین کرد برنا و پیر

ازان ده یکى بى‏گذاره نماند

برو هر کسى نام یزدان بخواند

بدو گفت گرسیوز اى شهریار

بایران و توران ترا نیست یار

بیا تا من و تو بآوردگاه

بتازیم هر دو به پیش سپاه‏

بگیریم هر دو دوال کمر

بکردار جنگى دو پرخاشخر

ز ترکان مرا نیست همتا کسى

چو اسپم نبینى ز اسپان بسى‏

بمیدان کسى نیست همتاى تو

هم آورد تو گر ببالاى تو

گر ایدونک بردارم از پشت زین

ترا ناگهان بر زنم بر زمین‏

چنان دان که از تو دلاورترم

باسپ و بمردى ز تو برترم‏

و گر تو مرا بر نهى بر زمین

نگردم بجایى که جویند کین‏

سیاوش بدو گفت کین خود مگوى

که تو مهترى شیر و پرخاش جوى‏

همان اسپ تو شاه اسپ منست

کلاه تو آذر گشسپ منست‏

جز از خود ز ترکان یکى برگزین

که با من بگردد نه بر راه کین‏

بدو گفت گرسیوز اى نامجوى

ز بازى نشانى نیاید بروى‏

سیاوش بدو گفت کین راى نیست

نبرد برادر کنى جاى نیست‏

نبرد دو تن جنگ و میدان بود

پر از خشم دل چهره خندان بود

ز گیتى برادر توى شاه را

همى زیر نعل آورى ماه را

کنم هرچ گویى بفرمان تو

برین نشکنم راى و پیمان تو

ز یاران یکى شیر جنگى بخوان

برین تیزتگ بارگى بر نشان‏

گر ایدونک رایت نبرد منست

سر سرکشان زیر گرد منست‏

بخندید گرسیوز نامجوى

همانا خوش آمدش گفتار اوى‏

بیاران چنین گفت کاى سرکشان

که خواهد که گردد بگیتى نشان‏

یکى با سیاوش نبرد آورد

سر سرکشان زیر گرد آورد

نیوشنده بودند لب با گره

بپاسخ بیامد گروى زره‏

منم گفت شایسته کار کرد

اگر نیست او را کسى هم نبرد

سیاوش ز گفت گروى زره

برو کرد پرچین رخان پر گره‏

بدو گفت گرسیوز اى نامدار

ز ترکان لشکر ورا نیست یار

سیاوش بدو گفت کز تو گذشت

نبرد دلیران مرا خوار گشت‏

از یشان دو یل باید آراسته

بمیدان نبرد مرا خواسته‏

یکى نامور بود نامش دمور

که همتا نبودش بترکان بزور

بیامد بران کار بسته میان

بنزد جهانجوى شاه کیان‏

سیاوش بآورد بنهاد روى

برفتند پیچان دمور و گروى‏

ببند میان گروى زره

فرو برد چنگال و برزد گره‏

ز زین بر گرفتش بمیدان فگند

نیازش نیامد بگرز و کمند

و زان پس بپیچید سوى دمور

گرفت آن بر و گردن او بزور

چنان خوارش از پشت زین بر گرفت

که لشکر بدو ماند اندر شگفت‏

چنان پیش گرسیوز آورد خوش

که گفتى ندارد کسى زیر کش‏

فرود آمد از باره بگشاد دست

پر از خنده بر تخت زرّین نشست‏

بر آشفت گرسیوز از کار اوى

پر از غم شدش دل پر از رنگ روى‏

و زان تخت زرّین بایوان شدند

تو گفتى که بر اوج کیوان شدند

نشستند یک هفته با ناى و رود

مى و ناز و رامشگران و سرود

بهشتم برفتن گرفتند ساز

بزرگان و گرسیوز سرفراز

یکى نامه بنوشت نزدیک شاه

پر از لابه و پرسش و نیکخواه‏

ازان پس مر او را بسى هدیه داد

برفتند زان شهر آباد شاد

برهشان سخن رفت یک با دگر

ازان پر هنر شاه و آن بوم و بر

چنین گفت گرسیوز کینه‏جوى

که ما را ز ایران بد آمد بروى‏

یکى مرد را شاه ز ایران بخواند

که از ننگ ما را بخوى در نشاند

دو شیر ژیان چون دمور و گروى

که بودند گردان پرخاش جوى‏

چنین زار و بیکار گشتند و خوار

به چنگال ناپاک تن یک سوار

سرانجام ازین بگذراند سخن

نه سر بینم این کار او را نه بن‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *